خدایا باور افسردگان را , چون بهاران , زندگانی ده

عید دوستان و دشمنان مبارک

کیوان شاهبداغی

خدایا باور افسردگان را , چون بهاران , زندگانی ده

و روح خستگان را هم , خروشی جاودانی ده

کویر قلب تنهایان , به مهری آبیاری کن

به کوی بی کسان, یک مهربانی , آشنایی را , تو راهی کن

هر آن کس را که با هجر عزیزی امتحان کردی

به یاد خاطراتش , عاشقانه زندگی کردن , تلافی کن

بکوبان با سر انگشتان مهری , کوبه ی در های غربت را

بسوزان ریشه های سرد نفرت را

حبیبا , سال نو را , سال نور و عاشقی فرما

بزرگا , زندگی کردن , نشانم ده

و راه و رسم دل دادن , ستاندن , پیش پایم نه

به کامم لذت با هم نشستن , مهر ورزیدن عنایت کن

فهیم ارزش هر لحظه ام گردان

بدانم خنده در آیینه , بس زیباست

بفهمم بغض در آدینه , دست ماست

بخوانم با قناری ها , خدا اینجاست

بجویم من خدایم , چون که حق زیباست

عزیزا هفت سین عیدمان را

سایه سار سبز سیمای سحرخیزان سرو اندیش ساعی , مرحمت فرما

خدایا باور تغییر را

این کیمیا درس بهاران راه

در اعماق قلوبت یخ زده ؛ گرم و شکوفا کن

تو خار هر کدورت را

به گلبرگ گذشتی , بی اثر گردان

چکاوک را تو یاری کن

به آوازی , دل همسایه مان را , شاد گرداند

شقایق را

که دشت لخت و عریان , شعله پوشاند

به خوشبختی , نشان کوچه ی بن بست ما را ده

نشان مردم این شهر را , یاد بهار آور

خدایا , در طلوع سال نو

آغاز راه سبز فردا ها

تو قلب هر مسافر را , به نور معرفت

آگه به رمز و راز زیبای سفر فرما

بفهمان زندگی بی عشق , نا زیباست

که قدر لحظه ها

در لحظه , نا پیداست 

 

آخر شاهنامه

اکبر اکسیر

رخش،گاري كشي مي كند
رستم ،كنار پياده رو سيگار مي فروشد
سهراب ،ته جوب به خود می پيچيد
گردآفريد،از خانه زده بيرون
مردان خياباني براي تهمينه بوق مي زنند
ابوالقاسم براي شبكه سه ،سريال جنگي مي سازد
واي ...
موريانه ها به آخر شاهنامه رسيده اند!!

حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی

سعدی

چنین گفت پیری پسندیده دوش

خوش آید سخنهای پیران به گوش

که در هند رفتم به کنجی فراز

چه دیدم؟ پلیدی ، سیاهی دراز

تو گفتی که عفریت بلقیس بود

به زشتی نمودار ابلیس بود

در آغوش وی دختری چون قمر

فرو برده دندان به لبهاش در

چنان تنگش آورده اندر کنار

که پنداری اللیل یغشی النهار

مرا امر معروف دامن گرفت

فضول آتشی گشت و در من گرفت

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ

که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ

به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر

سپید از سیه فرق کردم چوفجر

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ

پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

ز لا حولم آن دیو هیکل بجست

پری پیکر اندر من آویخت دست

که ای زرق سجادهٔ زرق پوش

سیه‌کار دنیاخر دین‌فروش

مرا عمرها دل ز کف رفته بود

بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

کنون پخته شد لقمه خام من

که گرمش بدر کردی از کام من

تظلم برآورد و فریاد خواند

که شفقت برافتاد و رحمت نماند

نماند از جوانان کسی دستگیر

که بستاندم داد از این مرد پیر؟

که شرمش نیاید ز پیری همی

زدن دست در ستر نامحرمی

همی کرد فریاد و دامن به چنگ

مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر

که از جامه بیرون روم همچو سیر

نه خصمی که با او برآیی به داو

بگرداندت گرد گیتی به گاو

برهنه دوان رفتم از پیش زن

که در دست او جامه بهتر که من

پس از مدتی کرد بر من گذار

که می‌دانیم؟ گفتمش زینهار!

که من توبه کردم به دست تو بر

که گرد فضولی نگردم دگر

کسی را نیاید چنین کار پیش

که عاقل نشیند پس کار خویش

از آن شنعت این پند برداشتم

دگر دیده نادیده انگاشتم

زبان در کش ار عقل داری و هوش

چو سعدی سخن گوی ورنه خموش

سربازی

اکبر اکسیر

نشسته بودیم

مادر، نصیحتم می کرد:

- عجله نکن، چشم!!

همین حین، دو گنجشک لات بی چشم و رو آمدند

و درست جلوی چشم ما...

مادر سرخ سرخ شد

در دل گفتم:

خوش به حال گنجشک ها

که مشکل سربازی ندارند!

پرواز چه لذتي دارد

جلیل صفربیگی

پرواز/ چه لذتي دارد

وقتي / زنبور كارگري باشي

كه نتواني / عاشق ملكه بشوي؟

چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت

مولانا

بداد پندم استاد عشق از اوستادی

که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی

چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت

ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی

بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید

که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی

چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم

رسید داد خدا و بمرد بیدادی

به هر کجا که روی ماه بر تو می‌تابد

مهست نورفشان بر خراب و آبادی

غلام ماه شدی شب تو را به از روزست

که پشتدار تو باشد میان هر وادی

خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را

که سعد اکبری و نیکبخت افتادی

به وعده‌های خوشش اعتماد کن ای جان

که شاه مثل ندارد به راست میعادی

به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه

چنانک اشتر خود را نوا زند حادی

هنر جوی و راز جهان را مجوی

حکیم ابوالقاسم فردوسی

زبان را نگهدار باید بدن

نباید روان را به زهر آژدن

که بر انجمن مرد بسیار گوی

بکاهد به گفتار خود آبروی

دل مرد مطمع بود پر ز درد

به گرد طمع تا توانی مگرد

مکن دوستی با دروغ آزمای

همان نیز با مرد ناپاک‌رای

دو گیتی بیابد دل مرد راد

نباشد دل سفله یک روز شاد

ستوده کسی کو میانه گزید

تن خویش را آفرین گسترید

شما را جهان‌آفرین یار باد

همیشه سر بخت بیدار باد

که بهر تو اینست زین تیره‌گوی

هنر جوی و راز جهان را مجوی

که گر بازیابی به پیچی بدرد

پژوهش مکن گرد رازش مگرد

چنین است کردار این چرخ تیر

چه با مرد برنا چه با مردپیر

 

دستانم بوی گل می داد

سینا به منش

دستانم بوی گل می داد

مرا گرفتند

به جرم چیدن گل

به کویر تبعیدم کردند

و یک نفر نگفت

شاید گلی کاشته باشد

 

عشق

کیوان شاهبداغی

عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک
عشق گاهی رویش برگ است در تن پوش خاک

عشق گاهی ناودان گریه ی اشک بهار
عشق گاهی طعنه بر سرو است در بالای دار

عشق گاهی یک تلنگر بر زلال تنگ نور
پیچ و تاب ماهی اندیشه در ژرفای تور

عشق گاهی می رود آهسته تا عمق نگاه
همنشین خلوت غمگین آه

عشق گاهی شور رستن در گیاه
عشق گاهی غرقه ی خورشید در افسون ماه

عشق گاهی سوز هجران است در اندوه نی
رمز هوشیاریست در مستی می

عشق گاهی آبی نیلوفریست
قلک اندیشه ی سبز خیال کودکیست

عشق گاهی معجز قلب مریض
رویش سبزینه ای در برگ ریز

عشق گاهی شرم خورشید است در قاب غروب
روزه ای با قصد قربت ذکر بر لب پایکوب

عشق گاهی هق هق آرام اما بی صدا
اشک ریز ذکر محبوب است در پیش خدا

عشق گاهی طعم وصلت می دهد
مزه ی شیرین وحدت می دهد

عشق گاهی شوری هجران دوست
تلخی هرگز ندیدن های اوست

عشق گاهی یک سفر در شط شب
عشق پاورچین نجوای دو لب

عشق گاهی مشق های کودکیست
حس بودن با خدا در سادگیست

عشق گاهی کیمیای زندگیست
عشق در گل راز ناپژمردگیست

عشق گاهی هجرت از من تا ما شدن
عشق یعنی با تو بودن ما شدن

عشق گاهی بوی رفتن می دهد
صوت شبناک تو را سر می دهد

عشق گاهی نغمه ای در گوش شب
عادتی شیرین به نجوای دو لب

عشق گاهی می نشیند روی بام
گاه با صد میل می افتد به دام

عشق گاهی سر به روی شانه ای
اشک ریز آخر افسانه ای

عشق گاهی یک بغل دلواپسی
عطر مستی ساز شب بو اطلسی
عشق گاهی هم حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

عشق گاهی نو بهاری گاه پاییزی سرخ زرد!
گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوه درد

عشق گاهی دست لرزان تو می گیرد درون دست خویش
گاه مکتوب تورا ناخوانده می داند زپیش

عشق گاهی راز پروانه است پیرامون شمع
گاه حس اوج تنهاییست در انبوه جمع

عشق گاهی بوی یاس رازقی
ساقدوش خانه ی بن بست یاد مادری

عشق گاهی هم خجالت می کشد
دستمال تر به پیشانی عالم می کشد

عشق گاهی ناقه ی اندیشه ها را پی کند
هفت منزل را تا رسیدن بی صبوری طی کند

عشق گاهی هم نجاتت می دهد
سیب در دستی و صاحبخانه راهت می دهد

عشق گاهی در عصا پنهان شود
گاه بر آتش گلستان می شود

عشق گاهی رود را خواهد شکافت
فتنه ی نمرودیان زو رنگ باخت

عشق گاهی خارج از ادراک هاست
طعنه ی لولاک بر افلاک هاست
عشق گاهی استخوانی در گلوست
زخم مسماریست در پهلوی دوست

عشق گاهی ذکر محبوب است بر نی های تیز
گاه در چشمان مشکی اشک ریز

عشق گاهی خاطر فرهاد و شیرین می کند
گاه میل لیلی اش با جام مجنون می کند

عشق گاهی تاری یک آه بر آیینه ای
حسرت نا دیدن معشوق در آدینه ای

عشق گاهی موج دریا می شود
گاه با ساحل هم آوا می شود

عشق گاهی چاه را منزل کند
یوسفین دل را مطاع دل کند

عشق گاهی هم به خون آغشته شد
با شقایق ها نشست و هم نشین لاله شد

عشق گاهی در فنا معنا شود
واژگان دفتر کشف و تمناها شود

عشق را گو هرچه می خواهد شود

با تو اما عشق پیدا می شود
بی تو اما عشق کی معنا شود...؟

زندگی به مراد همه کس نتوان کرد

                                                   صائب تبریزی

آنقدر کز تو دلی چند بُود شاد بس است      زندگی به مراد همه کس نتوان کرد

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

سعدی

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

مشکل توان رسید به بالای پست ما

پدرم

جلیل صفر بیگی

خورشيد / هر روز

ديرتر ازپدرم بيدار مي‌شود

اما

زودتر از او به خانه بر مي‌گردد

**

پشت سر من

خواهران و  برادرانم

دنبال چيزي براي خوردن

لوکوموتيوي / با 5 واگن خالي

هر لحظه

ممکن است / از ريل خارج شويم

آن دوســتــی قـدیـم مـا چـون گـشـتـه اسـت؟

آن دوســتــی قـدیـم مـا چـون گـشـتـه اسـت؟
مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟
از تــو خــبــرم نــیــســت کــه بــا مــا چــونـی
بـاری، دل مـن ز عـشـق تو خون گشته است

بغض من شکفت

سید حسن حسینی

بغض در میان راه

- در کویر تفته گلوی من -

ساقه ای شکسته بود

گفتم: این سخنوران که بی صدا غنوده اند

وه چه خوب و خواندنی سروده اند

قطعه ای بلیغ و ناب

جاودان سروده ای به رنگ عشق و آفتاب

قطعه ای که هیچ شاعری نگفت

بهترین ترانه ای که گوش آسمان شنفت

جان من نثارشان

آفتاب شعر من هماره سایه سارشان

گفت - با تبسمی به رنگ غم -

"بهترین و برترین سروده زمانه است

شعر ماندگارشان

قطعه بهارشان

این زمان

دیده از نگاه و لب ز گفتگو

بسته اند اگرچه

باز

بر لب خموششان ترانه است:

اشک را مجال های و هو مده

گوش کن به چشم خود

در مسیر بادهای نوحه گر

بی امان به سوی جبهه می وزد

پرچم مزارشان"

گفت و بغض من شکفت

چاقوی آشپزخانه

جلیل صفربیگی

بيچاره چاقوي آشپز خانه ما

در تمام عمرش

فقط پياز و سيب زميني پوست کنده

و مهيج ترين صحنه زندگي‌اش

بريــــدن چند تکه کالباس است

گوشه آشپزخانه

در آرزوي بوسيـــدن گلوي گاوي نر

قوچي وحشي

يا دست کم

مرغ پا کوتاه زهوار در رفتــــه‌اي

مي‌پوسد

بوي نارنج و حناهاي نكوبيده بخير!

حامد عسکری

شعری در مورد شهر بم

داغ داريم نه داغي كه بر آن اخم كنيم

مرگمان باد كه شكواييه از زخم كنيم

مرد آن است كه از نسل سياوش باشد

"عاشقي شيوه‌ي مردان بلا كش باشد "

چند قرن است كه زخمي متوالي دارند

از كوير آمده‌ها بغض سفالي دارند

بنويسيد گلوهاي شما راه بهشت

بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت

بنويسيد زني مرد كه زنبيل نداشت

پسري زير زمين بود پدر بيل نداشت

بنويسيد كه با عطر وضو آوردند

نعش دلدار مرا لاي پتو آوردند

زلفها گرچه پر از خاك و لبش گرچه كبود

"دوش مي‌آمد و رخساره بر افروخته بود

خوب داند كه به اين سينه چه ها مي گذرد

هر كه از كوچه معشوقه ما مي گذرد

بنويسيد غم و خشت و تگرگ آمده بود

از در و پنجره‌ها ضجه‌ي مرگ آمده بود

شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ

شاه قاجار به خونخواهي ارگ آمده بود

با دلي پر شده از زخم نمك مي‌خورديم

دوش وقت سحر از غصه ترك مي‌خورديم

بنويسيد كه بم مظهر گمنامي‌هاست

سرزمين نفس زخمي بسطامي‌هاست

ننويسيد كه بم تلي از آواره شده است

بم به خال لب يك دوست گرفتار شده است

مثل وقتي كه دل چلچله‌اي مي‌شكند

مرد هم زير غم زلزله‌اي مي‌شكند

زير بار غم شهرم جگرم مي‌سوزد

به خدا بال و پرم بال و پرم مي‌سوزد

مثل مرغي شده‌ام در قفسي از آتش

هر چه قدر اين ور و آن ور بپرم مي‌سوزد

بوي نارنج و حناهاي نكوبيده بخير!

توي اين شهر پر از دود سرم مي‌سوزد

چاره‌اي نيست گلم قسمت من هم اين است

دل به هر سرو قدي مي‌سپرم مي‌سوزد

الغرض از غم دنيا گله‌اي نيست عزيز!

گله‌اي هست اگر حوصله‌اي نيست عزيز!

ياد دادند به ما نخل كمر تا نكنيم

آنچه داريم ز بيگانه تمنا نكنيم

آسمان هست غزل هست كبوتر داريم

بايد اين چادر ماتم زده را برداريم

تنِ تردِ همه چلچله ها در خاك و

پاي هر گور چهل نخل تناور داريم

مشتي از خاك تو را باد كه پاشيد به شهر

پشت هر حنجره يك ايرج ديگر داريم

مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست

بم همين طور نمي‌ماند و بر خواهد خاست

داغ ديديم شما داغ نبينید قبول!

تبري همنفس باغ نبينيد قبول!

هيچ جاي دل آباد شما بم نشود

سايه‌ي لطف شما از سر ما كم نشود

گاه گاهي به لب عشق صدامان بكنيد

داغ ديديم اميد است دعامان بكنيد

بم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد

"نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد "

 

طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی

طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی       یا همتی که از سر عالم توان گذشت
 

دام باید گسترد صیاد در جایی دگر

شعری از آقای علیرضا میرزایی 19 ساله که در برنامه مشاعره

مورد توجه جدی دکتر اسماعیل آذر قرار گرفت

می کند انگار چشمش باز غوغایی دگر

می کند آیینه را محو تماشایی دگر

بس که تیغ غمزه ی او می برد سرهای ما

لیک باید ساخت از خون باز دریایی دگر

در سر کویش دگر عابر نمی آید به چشم

دام باید گسترد صیاد در جایی دگر

با وجود خیل مشتاقان راه زلف یار

طره ی طرار در تدبیر یغمایی دگر

لیک می دانم اگر روزی وصالش سر رسد

باز هم می آورد معشوق امّایی دگر

هیچ می دانی که سرّ شهرت مجنون چه بود

در کمان او نباشد تیر لیلایی دگر

تازه فهمیدم تشابه چیست بین عقل و عشق

می دهد هر دم چو عقل این عشق فتوایی دگر