آمد رمضان و عید با ماست
مولانا
آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست
مولانا
آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست
عید دوستان و دشمنان مبارک!
همه شاخههاش رقصان همه گوشههاش خندان
چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری
که بهار گوید ای جان دم خود چو دانهها دان
بنشان تو دانه دم که عوض درخت آری
مولانا
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
مولانا
گوی زرین فلک رقصان ماست
چون نباشد چون که چوگان توییم
خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
دولت این بس که به میدان توییم
مولانا
"هیچ کس" را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی
هم دعا از من روان کردی چو آب
هم نباتش بخش و دارش مستجاب
مولانا
آزمودم! مرگ مــن در زنـــدگی اســـت
چون رهی زین زندگی، پایندگیست
مولانا
بداد پندم استاد عشق از اوستادی
که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی
چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی
بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی
چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی ماه بر تو میتابد
مهست نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی شب تو را به از روزست
که پشتدار تو باشد میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیکبخت افتادی
به وعدههای خوشش اعتماد کن ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنانک اشتر خود را نوا زند حادی
مولانا
ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی
لایق خرکمان من نیست در این جهان زهی
بحر ، کمینه شربتم کوه ، کمینه لقمهام
من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی
تشنهتر از اجل منم دوزخ وار میتنم
هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی
نیست نزار عشق را جز که وصال داروی
نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی
عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند
گر چه بود گران سری گر چه بود سبک جهی
صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی
نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تختهای
روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی
خامش باش و باز رو جانب قصر خامشان
باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی
مولانا
سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خار بنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مردهای یاد کند حکایتی
آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنهای
آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
آه که در فراق او هر قدمی است آتشی
آه که از هوای او میرسدم ملامتی
مولانا
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم هر آنچ میجوید
بشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشین
که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید
زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست
به سوی خانه نیاید گزاف میپوید
به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست
وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید (کمیز: شاش و بول)
کسی که همره ساقیست چون بود هشیار
چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید (لمتر: فربه و پر گوشت و گنده)
کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد
کسی که مرده ندارد بگو چرا موید
تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد
که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید
بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند
نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید (نسیج :منسوج ، بافته شده )
مولانا
از بلا و قضا گريزي تو
ترس ايشان ز بي بلا بودن
شيشه مي گير و روز عاشورا
تو نتاني به كربلا بودن
چيست با عشق آشنا بودن
بجز از كام دل جدا بودن
خون شدن خون خود فرو خوردن
با سگان بر در وفا بودن
او فداييست هيچ فرقي نيست
پيش او مرگ و نقل يا بودن
رو مسلمان سپر سلامت باش
جهد مي كن به پارسا بودن
كين شهيدان ز مرگ نشكيبند
عاشقانند بر فنا بودن
من بنده تو بنده تو بنده تو
من بنده آن لبان پر خنده تو
اي آب حيات كي ز مرگ انديشد
آن كس كه چو خضرگشت خود زنده تو
مولانا
خوي بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوي من كي خوش شود بي روي خوبت اي نگار
بي تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوي من خوي بهار
بي تو بي عقلم ملولم هرچه گويم كژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رويت شرمسار
آب بد را چيست درمان باز در جيحون شدن
خوي بد را چيست درمان باز ديدن روي يار
آب جان محبوس مي بينم درين گرداب تن
خاك را بر مي كنم تا ره كنم سوي بحار
شربتي داري كه پنهاني به نوميدان دهي
تا فغان درناورد از حسرتش اوميدوار
چشم خود اي دل ز دلبر تا تواني برمگير
گر ز تو گيرد كناره ور ترا گيرد كنار
دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
مه مصور یار و مه منور عیدچو هر دو سر به هم آورده اند در اسرار
هزار وسوسه افکنده اند در سر عیدز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیک همچو صدف بی خبر ز گوهر عیدز عید باقی این عید آمده ست رسول
چو دل به عید سپاری تو را برد بر عیدبه روز عید بگویم دهل چه می گوید
اگر تو مردی برجه رسید لشکر عیدقراضه دو که دادی برای حق بنگر
جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عیدوگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد
می حلال سقا هم بکش ز ساغر عیداز این شکار سوی شاه بازپر چون باز
که درپرید به مژده ز شه کبوتر عیدتو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن
که تا بری به تبرک هلال لاغر عیدوگر نکردی قربان عنایت یزدان
امید هست که ذبحش کند به خنجر عید
مولانا
شب قدرست در جانت چرا قدرش نمي داني
ترا مي شورد او هر دم چرا او را نشوراني
ترا ديوانه كردست او قرار جانت بر دست او
غم جان تو خوردست او چرا در جانش ننشاني
چو او آبست و تو جويي چرا خود را نمي جويي
چو او مشكست و تو بويي چرا خود را نيفشاني
مولانا
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز شراب وصل دائم شب ما
زان می که حرام نیست در مذهب ما
تا صبح عدم خشک نیابی لب ما
اي دوست مكن كه روزها را فرداست نيكي و بدي چو روز روشن پيداست
در مذهب عاشقي خيانت نه رواست من راست روم تو كج روي نايد راست
مولانا
بنماي به من رخ خود اي شمع طراز تا ناز كنم نه روزه دارم نه نماز
تا با تو بوم مجاز من جمله نماز چون بي تو بوم نماز من جمله مجاز
هان نوبت صبر آمد و ماه روزه روزي دو مگو ز كاسه و از كوزه
بر خوان فلك گرد پي دريوزه تا پنبه جان باز رهد از غوزه
*غوزه بعد از باز شدن تبدیل به پنبه میشود.
مولانا
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
خورشيد شمس دين كه نه شرقي نه غربيست بس سير سايه هاش در افلاك ديگرند
مردان سفر كنند در آفاق همچو دل ني بسته منازل و پالان اشترند
از آفتاب و آب و گل ما چو دل شده اجزاي تن چو دل ز بر چرخ مي پرند
چون چرخ كيست كين دل ما آنطرف دود اين جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند
لب خشك بود و چشم تر از درد اين فراق اكنون ز فر وصل نه خشكند ني ترند
رفتند و آمدند ز مقصود ديگران درآب و گل چو آب گل خود مكدرند
بيرون ز چار طبع بود طبع عاشقان از چارو پنج و هفت دو صد سال برترند
چون طبع پنجمين بكشد روح را چهار ترجيع كن بگو هله بگريز ازين سوار
مولانا
عاشق كه تواضع ننمايد چه كند شبها كه به كوي تو نيايد چه كند
گر بوسه زند زلف ترا تيره مشو ديوانه كه زنجير نخايد چكند
مولانا
ميدان که زمانه نقش سوداست بيرون ز زمانه صورت ماست
جوييست جهان و ما برونيم بر جوي فتاده سايه ماست
آن دل نبود که باشد او تنگ زان روي که دل فراخ پهناست
حضرت مولانا
خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت
مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد
خبرت هست که جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد
حضرت مولانا
رعد همی زند دهل زنده شدست جزو و کل
در دل شاخ و مغز گل بوی بهار میکشد
آنکه ضمیر دانه را علت میوه میکند
راز دل درخت را بر سر دار میکشد
لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را
گر چه جفای دی کنون سوی خمار میکشد
حضرت مولانا
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک میدمد سنجق یار میرسد
رونق باغ میرسد چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود مه به کنار میرسد
تیر روانه میرود سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس شه ز شکار میرسد
باغ سلام میکند سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود غنچه سوار میرسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار میرسد
حضرت مولانا
ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم وگر یک دم زدم بیتو پشیمانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
حضرت مولانا
خویش فربه مینماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میکشد
بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم
مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم