ای خوش آن قومی که جان او تپید

عید خواب مانده ها و بیدار شده ها با هم مبارک!

اقبال لاهوری

ای خوش آن قومی که جان او تپید

از گِل خود ، خویش را باز آفرید

عرشیان را صبح عید آن ساعتی

چون شود بیدار چشم ملتی

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

اصغر معاذی

کجــاها را به دنبالت بگـــــــردم شهر خالی را...!؟

دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را

نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر

تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالــــــــــی را

مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی

چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را

دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن

رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را

اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد

بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را

نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر

دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!

 

آنقدر دوست داشتنی بود

آنقدر دوست داشتنی بود که

ایستاده هم به دل می نشست

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت

حضرت حافظ

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت

عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل

حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی

مادر بزرگ وقتی اومد خسته بود

مادر بزرگ وقتی اومد خسته بود

چارقدشو دور سرش بسته بود

صدای کفشش که اومد دویدم

دور گلای دامنش پریدم

بوسه زدم روی لپاش

تموم شدن خستگی هاش . .

خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست

ویلیام شکسپیر

کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد

و با یاد کوه های پر برف قفقاز خود را سرگرم کند

یا تیغ تیز گرسنگی را با یاد سفره های رنگارنگ کند کند

یا برهنه در برف دی ماه فرو غلتد

و به آفتاب تموز بیاندیشد

نه هیچ کس هیچ کس

چنین خطری را به چنان خاطره ای تاب نیاورد

از این که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست

بلکه صد چندان بر زشتی آنها می افزاید.

نه هرگز هرگز

هیچ کس

چنین خطری را به چنان خاطره ای تاب نیاورد

میان آتش بدنت

میان آتش بدنت

ابراهیم هم که باشم

می سوزم

قصه‌ی آمدن من به سر کوی شما

قصه‌ی آمدن من به سر کوی شما

قصه‌ی شاه و گدا بود و نمی‌دانستیم

تیشه را کوبیده بودم بر دل مغرور خویش

آب در هاون ما بود و نمی‌دانستیم

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

حضرت حافظ

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

 

حرف های ناگفته سیب

جواد نوروزی

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "


سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...

بشکند دستی که خم در گردن یاری نشد

مَخفی بَدَخشی (۱۲۵۵ – ۱۳۴۲ خ.) از شاعران پارسی‌گوی زن در افغانستان بود

وی ازدواج نکرد و بیشتر عمر خود را در کنار خانواده‌اش در حالت تبعید سیاسی به سر برد.

بشکند دستی که خم در گردن یاری نشد

کور به، چشمی که لذت‌گیر دیداری نشد

صد بهار آخر شد و هر گل به فرقی جا گرفت

غنچه باغ دل ما زیب دستاری نشد

هرکه آمد در جهان بودش خریداری، ولی

پیر شد زیب‌النّساء او را خریداری نشد

معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها

حسین زحمتکش

با خنده کاشتی به دل خلق٬ "کاش ها"

با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها 

هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش

آن بخش شهر پر  شده از اغتشاشها 

گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!

معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها 

ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟

دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟! 

از بس به ماه چشم تو پر میکشم٬ شبی

آخر پلنگ می شوم از این تلاشها! 

زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند

صائب

نومید نیستم ز ترازوی عدل حق

زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

شیخ اجل سعدی

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

آفتاب می شود

زنده یاد فروغ فرخزاد

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

حضرت حافظ

نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت

نی حال دل سوخته دل بتوان گفت

غم در دل تنگ من از آن است که نیست

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

معشوق شعرهاي كهن گرچه بي وفاست

آرش پور علیزاده

شادي هميشه سهم خودت ، غم غنيمت است
شادي اگر زياد اگر كم غنيمت است

معشوق شعرهاي كهن گرچه بي وفاست
گاهي خبر بگيرد از آدم غنيمت است

اي خنده ات شكوفه ي زيتون رودبار
خرماي چشم هاي تو در بم غنيمت است

چشمان تو غنائم جنگي ست بي گمان
با من كمي بجنگ كه اين هم غنيمت است

گل هاي سرخ ، آفت جان پرنده هاست
در گوشه ي قفس گل مريم غنيمت است

شيرين قصه را به كلاغان نمي دهند
يك چاي تلخ با تو عزيزم غنيمت است

طوفان! مرا ز ریشه بکن ٬ ناپدید کن   

طوفان! مرا ز ریشه بکن ٬ ناپدید کن  

 بامن هر آن چه از در خشمت رسید ٬کن              

خصمانه درنورد تمامیت مرا 

 در نقشه ی زمان و مکان ،ناپدید کن                      

از من بگیر آن چه مرا شکل می دهد 

 سلول های نام مرا نا امید کن

قربانی تو حاضر و این تیغ و این گلو 

با ابروی هلالی ات اعلام عید کن

 

کوه از بالا نشینی رتبه ای پیدا نکرد

کوه از بالا نشینی رتبه ای پیدا نکرد

جاده از افتادگی از کوه بالا می رود

زفاف خسرو و شیرین

نظامی گنجوی

جهان‌افروز دلبندی چه دلبند

به خرمنها گل و خروارها قند

به نازی قلب ترکستان دریده

به بوسی دخل خوزستان خریده

رخی چون تازه گلهای دلاویز

گلاب از شرم آن گلها عرق ریز

ز تری خواست اندامش چکیدن

ز بازی زلفش از دستش پریدن

ادامه نوشته