داغم از کيفيت آگاهي و اوهام هم

بیدل

داغم از کيفيت آگاهي و اوهام هم

جنس بسيار است و نقد فرصت ناکام کم

کور شد چشمش زسوزن کاري دست قضا

پيش ازان کز نرگس شوخت زند بادام دم

آنچه ما در حلقه داغ محبت ديده ايم

ني سکندر ديد در آينه ني در جام جم

اهل دنيا را مطيع خويش کردن کار نيست

پر بآساني توان دادن به چوب خام خم

هوشی که چها دوخته‌ای از نفسی چند

بیدل دهلوی

تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی

ای آینه بر ما نتوان بست دورویی

ناموس حیا بر تو بنازد که پس از مرگ

با خاک اگر حشر زند جوش نرویی

هوشی که چها دوخته‌ای از نفسی چند

چاک دو جهان را به همین رشته رفویی

ترتیب دماغت به هوس راست نیاید

خود را مگر ای غنچه‌ کنی جمع‌ و ببویی

از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب

باور مکن این حرف‌ که ‌گویند تو اویی

زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن

چون نی به نیستان همه تن بند گلویی

حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن

تا چشم به خود دوخته‌ای آبله رویی

گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی

سیراب‌تر از سبزهٔ طرف لب جویی

تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت

در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی

ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز

رنگی‌که نداری عرقی‌کن‌که بشویی 

چشم بربند،‌گرت ذوق تماشایی هست

بیدل دهلوی

در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا

غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا

چشم بربند،‌گرت ذوق تماشایی هست

صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا

گر دلت ره ندهد جرم سیه‌بختی تست

خانهٔ آینه بر روی‌ که تنگ است اینجا

طایر عیش مقیم قفس حیرانی‌ست

مگذر ازگلشن تصویرکه‌ رنگ است‌اینجا

درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است

گرهمه‌سنگ‌بود شیشه به‌چنگ است‌اینجا

چرخ‌پیمانه به‌دور افکن یک‌جام تهی است

مستی ما و تو آواز ترنگ است اینجا

شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشی‌ست

قدم راهروان گردش رنگ است اینجا

از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس

آنچه پیش تو نگاهست خدنگ است اینجا

ما اسیران‌ ، نوگرفتار محبت نیستیم

بیدل دهلوی

سرنوشت روی‌ جانان خط مشکین بوده است

کاروان حسن را نقش قدم این بوده است

ما اسیران‌؛ نوگرفتار محبت نیستیم

آشیان طایر ما چنگ شاهین‌ بوده است

غافل از آواره ‌گردیهای اشک ما مباش

روزگاری این بنات النعش، پروین بوده است

راست ناید با عصای زهد سیر راه عشق

این بساط شعله خصم پای چوبین بوده است

شوخی اشکم مبیناد آفت پژمردگی

این بهار بیکسی تا بود رنگین بوده است

عقده سر، از تنم بی‌تیغ قاتل وانشد

باد صبح غنچهٔ من دست‌ گلچین بوده است

دل مصفا کردم و غافل‌ که در بزم نیاز

صاحب آیینه گشتن کار خودبین بوده است

پشت دست آیینه با دندان جوهر می‌گزد

سایهٔ‌دیوار حیرت سخت‌سنگین‌بوده است

غنچه گردیدیم وگلشن درگریبان ربختیم

عشرت سربسته از دلهای غمگین بوده است

بیدل آن ‌اشکم‌ که عمری در بساط حیرتم

از حریر پرده‌های چشم بالین بوده است

*بنات النعش: نام دو صورت فلکی ، دو مجموعه از ستارگان که در ادب فارسی بیشتر در تشبیه

 و توصیف پراکندگی و گسستگی به کار رفته است همچنانکه پروین در تشبیه تجمع و به هم پیوستگی

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

بیدل دهلوی

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد

کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع

زین‌کف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی

تا نفس آیت بقاست ناله‌کمین مدعاست

دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی

از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت

پنبه به روی هم بدوز دلق‌گداست زندگی

یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق‌ کن دراز

تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی

خواه نوای راحتیم خواه طنین‌کلفتیم

هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی

شورجنون ما و من جوش وفسون وهم وظن

وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی

جز به خموشی از حباب صر‌فهٔ عافیت‌که دید

ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی

بیدل ازین سراب وهم جام فریب خورده‌ای

تا به عدم نمی‌رسی دور نماست زندگی

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

بیدل دهلوی

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا

نشئهٔ صدخم شراب‌از چشم‌مستت‌غمزه‌ای

خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا

همچوآیینه هزارت چشم حیران رو به‌رو

همچوکاکل یک‌جهان جمع‌پریشان درقفا

تیغ مژگانت به آب ناز دامن می‌کشد

چشم مخمورت به‌خون تاک می‌بندد حنا

ابروی مشکینت از بار تغافل‌گشته خم

مانده‌زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا

رنگ خالت‌سرمه در چشم تماشا می‌کند

گرد خطت می‌دهد آیینهٔ دل را جلا

بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز

خفته در خون شهیدت جوش‌گلزار بقا

ازصفای عارضت جان می‌چکد گاه عرق

وز شکست‌ طره‌ات دل‌ می‌دمد جای‌ صدا

لعل خاموشت‌گر از موج تبسم دم زند

غنچه‌سازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا

از نگاهت نشئه‌ها بالیده هر مژگان زدن

وز خرامت فتنه‌ها جوشیده از هر نقش پا

هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب

گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را

آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد

کیست گردد یک مژه برهم زدن صبر آزما

مردمک از دیده‌ها پیش از نگه‌گیرد هوا

سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا

عمرها شد درهوایت بال عجزی می‌زند

ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا

فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد

فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
که قطره‌ای به ‌گهر نارسیده، سنگ نگردد

صفای جوهر آزادگی، مسلم طبعی
که ‌گرد آینه‌داران نام و ننگ نگردد

دماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد
همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگردد

به پاس صحبت یاران‌، ز شکوه ضبط نفس‌ کن
که آب‌ آینهٔ اتفاق زنگ نگردد

تلاش ‌کینه‌کشی نیست در مزاج ضعیفان
پر خزیده به بالین‌، پر خدنگ نگردد

خیال وصل طلب را مده پیام قیامت
که قاصد از غم دوری راه‌، لنگ نگردد

ز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان
بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردد

دلی‌ که‌ کرد نگاه تو نقشبند خیالش
چه ممکن است نفس ‌گر کشد فرنگ نگردد

هوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت
اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگردد

به وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد
کند به خضر سلام و دچار بنگ نگردد

به‌ کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت
نتیجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگردد

جهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل!

گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد

با تشکر از http://www.bikaraneh.ir

ساز من آزادگی‌، آهنگ من آوارگی

بیدل دهلوی

ساز من آزادگی‌، آهنگ من آوارگی

از تعلق تار نتوان بست قانون مرا

عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت

ناز بسیارست بر من بخت واژون مرا

ادامه نوشته