بیدل دهلوی
تمثال خیالیم چه زشتی چه
نکویی
ای آینه بر ما نتوان بست
دورویی
ناموس حیا بر تو بنازد که
پس از مرگ
با خاک اگر حشر زند جوش
نرویی
هوشی که چها دوختهای از
نفسی چند
چاک دو جهان را به همین
رشته رفویی
ترتیب دماغت به هوس راست
نیاید
خود را مگر ای غنچه کنی
جمع و ببویی
از صورت ظاهر نکشی تهمت
غایب
باور مکن این حرف که گویند
تو اویی
زبن خرقه برون تاز و در
غلغله واکن
چون نی به نیستان همه تن
بند گلویی
حسن تو مبرا ز عیوبست
ولیکن
تا چشم به خود دوختهای
آبله رویی
گر یک مژه جوشی به زبان
نم اشکی
سیرابتر از سبزهٔ طرف لب
جویی
تا آب تو نم دارد وگردیست
ز خاکت
در معبد عرفان نه تیمم نه
وضویی
ای شمع خیال آینه از رنگ
بپرداز
رنگیکه نداری عرقیکنکه
بشویی