زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را

حسین منزوی

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن

با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن

چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر

از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن

با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان

با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن

اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس

موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن

حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی

تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن

با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من

هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن

چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد

بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن

زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را

شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن

"دلم گرفته برايت" زبان ساده‌ي عشق است

غزلی از حسین منزوی

 به سينه مي زندم سر، دلي كه كرده هوايت

دلي كه كرده هواي كرشمه‌هاي صدايت

نه يوسفم، نه سياوش، به نفس كشتن و پرهيز

كه آورد دلم اي دوست! تاب وسوسه‌هايت

ترا ز جرگه‌ي انبوه خاطرات قديمي

برون كشيده‌ام و دل نهاده‌ام به صفايت

تو سخت و دير به دست آمدي مرا و عجب نيست

نمي‌كنم اگر اي دوست، سهل و زود ، رهايت

گره به كار من افتاده است از غم غربت

كجاست چابكي دست‌هاي عقده‌گشايت؟

به كبر شعر مَبينم كه تكيه داده به افلاك

به خاكساري دل بين كه سر نهاده به پايت

"دلم گرفته برايت" زبان ساده‌ي عشق است

سليس و ساده بگويم: دلم گرفته برايت


عشق جايش تنگ است!

زنده یاد حسین منزوی

نامه اي در جيبم...

                و گلي در مشتم...

                        غصه اي دارم با ني لبكي...

سر كوهي گر نيست...

               ته چاهي بدهيد...

                       تا براي دل خود بنوازم...

عشق جايش تنگ است!

یک صندلی  برای  نشستن کنار تو

                                            زنده یاد حسین منزوی

از  روز  دستبرد  به   باغ  و  بهار  تو                    دارم  غنیمت از تو گلی  یادگارتو

تقویم   را   معطل    پاییز   کرده  است                    در من  مرور باغ همیشه  بهارتو

از باغ  رد شدی که  کشد  سرمه تا ابد                    بر چشم های میشی نرگس غبارتو

فرهاد  کو که  کوه  به  شیرین رها کند                    با یک نگاه کردن  شوریده  وارتو

کم کم  به سنگ سرد سیه می شود بدل                    خورشید  هم اگر نچرخد بر مدارتو

چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است               یک صندلی  برای  نشستن کنار تو