هیچ میدانی
شفیعی کدکنی
هیچ میدانی چرا چون
موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم
شفیعی کدکنی
هیچ میدانی چرا چون
موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم
شعرهای مادربزرگ
سر کوه بلند خش خش کنم من
کنار دلبرم "کش" "مش" کنم من
اگر "کشمش" نباشه گوشت کفتر
خدا قسمت کنه چار بوس دختر
صائب تبریزی
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما!
* دیگران اشتباه می کنند ما غصه شو می خوریم
زنده یاد سهراب سپهری
كفشهایم كو،
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیهها
میگذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا میروبد
بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلههاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
دختر بالغ همسایه پای
كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه میخواند
چیزهایی هم هست، لحظههایی پر اوج
مثلاً شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا میخواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفشهایم كو؟
سید علی صیدی طهرانی
گنه از جانب ما نیست اگر مجنونیم
گوشه چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم
حامد عسکری
دو
رود خونه وحشی, دو آبشار مجزا
دو قصه متواتر, "دو دختر نه نه دریا"
یکی
معطر و خوشبو, یکی زلال تر از شب یلدا
شلال کرده به دوشش دو بافه از شب یلدا
دو
چشم داشت نه...نه...نه... دو چشم که همه دارند
بگو دو قونیه سرمه, هزار بلخ تماشا
زن
همیشه ی شعرم, زنی است پاک و دهاتی
تنش مزارع گندم, لبش دو شیشه مربا
همیشه
بحث بر این است بین مردم شاعر
ظرافت تو زیاد است یا دقت ما ها
بخواب
حرف زیاد است و بیتها متوالی
غزل رسید به آخر , رسید وقت خدا حا...
گروس عبدالملکیان
و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چالهای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم
به لطف خدا امسال برای قربونی همه چیز توی دست و بالمون هست
طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم
فقط همراهی نیست که چاقو رو بده دستمون
ایشالله سال بعد
عید همگی مبارک
زنده یاد مهدی اخوان ثالث
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
پرستو ها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی...
صائب تبریزی
می شوند از سرد مهری ، دوستان از هم جدا
برگ ها را می کند فصل خزان از هم جدا