پیغمبری به امــــــر تو برخیـــزد از دلم ...

 اینک خدا ! منـم که به میـــــعاد آمــــدم

از هــر چـه بنــــــد غیــــر تو آزاد آمـــــدم

اینک خدا ! درخـــــت منم آتشــت کجاست

با من بگو نوای خوش و دلکشت کجاست

با من بگو که وادی عشق است این سرای

با من بگـــو که کفـــش درآرم ز هر دو پای

شعــــری بخوان که شور بریزد به جان من

حال  و هوای طــــــور بریزد به جــــان من

بانگی بزن که شoعــــــله برانگیـــزد از دلم

پیغمبری به امــــــر تو برخیـــزد از دلم ...

 

تو که هر شب غزل می‌خوانی از من


سید حبیب نظاری

تو که هر شب غزل می‌خوانی از من

نگاهت می‌شود بارانی از من

مترسک نیستم، گنجشک‌ها را

چرا بیهوده می‌ترسانی از من؟

بگو گنجشک‌ها از من نترسند

از این یک تکه پیراهن نترسند

بگو کاری‌ست زخم عشق، اما

برای عشق از مردن نترسند

دو تاى گاو به دست آورى و مزرعه اى

ابن یمین فریومدی

دو تاى گاو به دست آورى و مزرعه اى

یکى امیر و دگر را وزیر نام کنى

به نان خشک و حلالى کزو شود حاصل

قناعت از شکرین لقمه حرام کنى

هزار بار از آن به که بامداد پگاه

کمر ببندى و بر چون خودى سلام کنى

مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود !

غلامرضا طریقی

مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود !

مرا بخواه که هر قطعه ام غزل بشود !

مرا بخوان که پس از این همه «الهه ی ناز»

دوباره ورد زبانم «اتل متل» بشود !

سیاه چشم ! فنا کن سپید را مگذار

که محتوایِ غزل نیز مبتذل بشود !

هزار وعده به من داده ای بگو چه کنم ؟

که دست ِ کم یکی از وعده ها عمل بشود ؟!

قسم به عشق ! به فتوای دل گناهی نیست

اگر به دست تو نامحرمی بغل بشود !

بیا و مسئله ها را ز راه دل حل کن

که در تمام جهان این سخن مثل بشود :

«اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت

اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود !!»

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم

سعدی

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم 

دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم

 ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز

 کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

چه فکر میکنی

هوشنگ ابتهاج

چه فكر ميكني

كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي

 در اين خراب ريخته

كه رنگ عافيت از او گريخته

به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي

 چه سهمناك بود سيل حادثه

كه همچو اژدها دهان گشود

زمين و آسمان ز هم گسيخت

ستاره خوشه خوشه ريخت

و آفتاب

در كبود دره ‌هاي آب  غرق شد

 هوا بد است

 تو با كدام باد ميروي

چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

 دل تو وا نمي شود

 تو از هزاره هاي دور آمدي

در اين درازناي خون فشان

به هرقدم نشان نقش پاي توست

در اين درشت ناي ديو لاخ

ز هر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست

بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفاي توست

به گوش بيستون هنوز

صداي تيشه‌هاي توست

 چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها كه از تو گشت سربلند

زهي كه كوه قامت بلند عشق

كه استوار ماند در هجوم هر گزند

 نگاه كن هنوز ان بلند دور

آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور

كهرباي آرزوست

سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست

به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز

رو نهي بدان فراز

 چه فكر ميكني

جهان چو ابگينه شكسته ايست

 كه سرو راست هم در او

شكسته مينمايد

چنان نشسته كوه

در كمين اين غروب تنگ

 كه راه

بسته مينمايدت

زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج

بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند

رونده باش

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست

 زنده باش

بگذار تا یادی کنیم از "آب، بابا"

بگذار تا یادی کنیم از "آب، بابا"

سرمشق های "سیب، سینی، سوت، سارا"

بنویس بابا، آب و نان را آبرو داد

بنویس بابا زندگی را سمت و سو داد

نقطه، سر خط "باز باران، با ترانه"

بنویس بابا رفت میدان، بی بهانه

بنویس شعر ِ "یاد یار مهربان" را

درس "شب تاریک و ماه و آسمان" را

بنویس بابا روزگاری دیدبان بود

روزی شعاع ِ دید ِ او تا بی کران بود

امروز اما دیدگانش "سو" ندارد

امروز دیگر قدرت بازو ندارد

بابا خروشان بود روزی مثل کارون

اما امانش را بریده، سرفه اکنون

"آن مرد آمد"، بود سر مشق دبستان

امروز "بابا" گشته سر مشق دلیران

آن مرد آمد، زیر باران، ناز نازان

این مرد هم آمد، ولی بر دوش یاران

آن مرد آمد، از افق های خیالی

این مرد آمد، واقعی، اما هلالی

آن مرد، می گفتند، روزی "داس دارد"

این مرد، اما، صولت عباس دارد

آن مرد با این مرد، خیلی فرق دارد

فرقی، چو فرق بین غرب و شرق دارد