اي راهزن دوباره به اين كاروان بيا

فاضل نظری

اي رفته كم‌كم از دل و جان، ناگهان بيا
مثل خدا به ياد ستمديدگان بيا

قصد من از حيات، تماشاي چشم توست
اي جان فداي چشم تو؛ با قصد جان بيا

چشم حسود كور، سخن با كسي مگو
از من نشان بپرس ولي‌ بي‌نشان بيا

ايمان خلق و صبر مرا امتحان مكن
بي‌ آنكه دلبري كني از اين و آن بيا

قلب مرا هنوز به يغما نبرده‌اي
اي راهزن دوباره به اين كاروان بيا

از بلا و قضا گريزي تو

مولانا

از بلا و قضا گريزي تو

ترس ايشان ز بي بلا بودن

شيشه مي گير و روز عاشورا

 تو نتاني به كربلا بودن

چيست با عشق آشنا بودن

 بجز از كام دل جدا بودن

خون شدن خون خود فرو خوردن

با سگان بر در وفا بودن

او فداييست هيچ فرقي نيست

پيش او مرگ و نقل يا بودن

رو مسلمان سپر سلامت باش

 جهد مي كن به پارسا بودن

كين شهيدان ز مرگ نشكيبند

عاشقانند بر فنا بودن


سلام ! شیره ی شعرم ! گلوله ی نمکم!

غلامرضا طریقی

سلام ! شیره ی شعرم ! گلوله ی نمکم!

هنوز بی تو خودم مثل بغض می ترکم!


چه غنچه ها که به سودای بوسه پیش از تو

می آمدند ولـــــی مـــــن نمی گـزید ککـــم!

ولی تو آمدی و شور تازه آوردی

که دلپذیر شود روزگار بی نمکم!

کلک زدم کــــه نیایی ولی ندانستم

که با نیامدنت کنده می شود کلکم!

پری به پیله ام آوردی و من از آن روز

میان این همه گل با پـــر تو می پلکم!

بدون شبهه خدا آفرید کــــوتاهت

که ختم قافیه باشی سلام دلبرکم!

با تشکر فراوان از http://shazdehkocholoo2010.blogfa.com

من بنده آن لبان پر خنده تو

مولانا

 من بنده تو  بنده تو  بنده تو            

من بنده آن لبان پر خنده تو

اي آب حيات كي ز مرگ انديشد            

آن كس كه چو خضرگشت خود زنده تو

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

فاضل نظری

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

باز باید زیست

زنده یاد مهدی اخوان ثالث

من نه خوش بینم نه بد بینم

من شد و هست و شود بینم...

عشق را عاشق شناسد ،  زندگی را من

من كه عمری دیده ام پایین و بالایش

كه تفو بر صورتش،لعنت به معنایش

دیده ای بسیار و می بینی

می وزد بادی ،پری را می برد با خویش،

از كجا ؟از كیست؟

هرگز این پرسیده ای از باد؟

به كجا؟وانگه چرا؟زین كار مقصد چیست؟

خواه غمگین با ش،خواهی شاد

باد بسیار است و پر بسیار ،یعنی این عبث جاریست. 

آه باری بس كنم دیگر

هر چه خواهی كن،تو خود دانی

گر عبث یا هر چه باشد چند و چون،

         این است و جز این نیست.

مرگ می گوید:هوم!چه بیهوده!

زندگی می گوید اما

باز باید زیست،

باید زیست،

باید زیست....

موج با شوق تو می آید و برمی گردد

عبدالحسین انصاری

لنگر انداخته در اسکله، کنگر خورده
این عقابی که مسیرش به کبوتر خورده

موج با شوق تو می آید و برمی گردد

متلاشی شده، بی حوصله و سرخورده

گاه یک صخره پنهان شده را رد کرده ست

گرچه هر بار به یک صخره دیگر خورده

بوسه ات سرخ ترین میوه فصل است انگار-

سیلی موج که بر گونه بندر خورده

«بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم»

هر که بد گفت به چشمان تو شکَّر خورده!

چشم تو معدن الماس ولی لبخندت-

سینه ی ترد اناری ست که خنجر خورده

غزلی گفته ام از گونه ی گل نازک تر

من بجز شعر چه گفتم که به تو برخورده!؟

ما اسیران‌ ، نوگرفتار محبت نیستیم

بیدل دهلوی

سرنوشت روی‌ جانان خط مشکین بوده است

کاروان حسن را نقش قدم این بوده است

ما اسیران‌؛ نوگرفتار محبت نیستیم

آشیان طایر ما چنگ شاهین‌ بوده است

غافل از آواره ‌گردیهای اشک ما مباش

روزگاری این بنات النعش، پروین بوده است

راست ناید با عصای زهد سیر راه عشق

این بساط شعله خصم پای چوبین بوده است

شوخی اشکم مبیناد آفت پژمردگی

این بهار بیکسی تا بود رنگین بوده است

عقده سر، از تنم بی‌تیغ قاتل وانشد

باد صبح غنچهٔ من دست‌ گلچین بوده است

دل مصفا کردم و غافل‌ که در بزم نیاز

صاحب آیینه گشتن کار خودبین بوده است

پشت دست آیینه با دندان جوهر می‌گزد

سایهٔ‌دیوار حیرت سخت‌سنگین‌بوده است

غنچه گردیدیم وگلشن درگریبان ربختیم

عشرت سربسته از دلهای غمگین بوده است

بیدل آن ‌اشکم‌ که عمری در بساط حیرتم

از حریر پرده‌های چشم بالین بوده است

*بنات النعش: نام دو صورت فلکی ، دو مجموعه از ستارگان که در ادب فارسی بیشتر در تشبیه

 و توصیف پراکندگی و گسستگی به کار رفته است همچنانکه پروین در تشبیه تجمع و به هم پیوستگی

ببخشین...سومی را بردم از یاد!


ز دست دیده و دل هر ســــه فریاد!         ببخشین...سومی را بردم از یاد!

بسازم خنجـــــــری نیشش ز فولاد         ببرّم سومی را ، گــــــــــردم آزاد!!



آب بد را چيست درمان باز در جيحون شدن

مولانا

خوي بد دارم ملولم تو مرا معذور دار

خوي من كي خوش شود بي روي خوبت اي نگار


بي تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب

با تو هستم چون گلستان خوي من خوي بهار


بي تو بي عقلم ملولم هرچه گويم كژ بود

من خجل از عقل و عقل از نور رويت شرمسار


آب بد را چيست درمان باز در جيحون شدن

خوي بد را چيست درمان باز ديدن روي يار


آب جان محبوس مي بينم درين گرداب تن

خاك را بر مي كنم تا ره كنم سوي بحار


شربتي داري كه پنهاني به نوميدان دهي

تا فغان درناورد از حسرتش اوميدوار


چشم خود اي دل ز دلبر تا تواني برمگير

گر ز تو گيرد كناره ور ترا گيرد كنار


دختری کرد سوال از مادر

دختری کرد سوال از مادر
که چه طعم و مزه دارد شوهر

اين سخن تا بشنيد از دختر
انـدکــي کــرد تــامــل مـــادر

گفت باخود که بدين لعبت مست
گـر بگويـم مـزه اش شيرين است

يا غم شوي ، روانش کاهد
يـا بـلافاصله شوهـر خواهد

ور بگــويـــم مـــزه آن تـلخـسـت
تا ابد مي کشد از شوهر دست

لاجــرم گـفـت بـه او اي زيبا
تُرش باشد مزه شوهر ها

دخترک در تب و در تاب افتاد
گـفـت مـادر ، دهنم آب افتاد

زندگی یعنی چه؟

سهراب سپهری

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

ادامه نوشته

ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف

مولانا

دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید

مه مصور یار و مه منور عید

چو هر دو سر به هم آورده اند در اسرار

هزار وسوسه افکنده اند در سر عید

ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف

ولیک همچو صدف بی خبر ز گوهر عید

ز عید باقی این عید آمده ست رسول

چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید

به روز عید بگویم دهل چه می گوید

اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید

قراضه دو که دادی برای حق بنگر

جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید

وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد

می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید

از این شکار سوی شاه بازپر چون باز

که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید

تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن

که تا بری به تبرک هلال لاغر عید

وگر نکردی قربان عنایت یزدان

امید هست که ذبحش کند به خنجر عید

صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت     صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

فنجان چو نهاد بر لب شیرینش

عمران صلاحی

سرمایه‌ی باغ های مینو این است

کمپانی صادرات لیمو این است

فنجان چو نهاد بر لب شیرینش

خندید که چای قند پهلو این است

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

بیدل دهلوی

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد

کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع

زین‌کف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی

تا نفس آیت بقاست ناله‌کمین مدعاست

دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی

از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت

پنبه به روی هم بدوز دلق‌گداست زندگی

یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق‌ کن دراز

تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی

خواه نوای راحتیم خواه طنین‌کلفتیم

هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی

شورجنون ما و من جوش وفسون وهم وظن

وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی

جز به خموشی از حباب صر‌فهٔ عافیت‌که دید

ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی

بیدل ازین سراب وهم جام فریب خورده‌ای

تا به عدم نمی‌رسی دور نماست زندگی

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

بیدل دهلوی

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا

نشئهٔ صدخم شراب‌از چشم‌مستت‌غمزه‌ای

خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا

همچوآیینه هزارت چشم حیران رو به‌رو

همچوکاکل یک‌جهان جمع‌پریشان درقفا

تیغ مژگانت به آب ناز دامن می‌کشد

چشم مخمورت به‌خون تاک می‌بندد حنا

ابروی مشکینت از بار تغافل‌گشته خم

مانده‌زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا

رنگ خالت‌سرمه در چشم تماشا می‌کند

گرد خطت می‌دهد آیینهٔ دل را جلا

بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز

خفته در خون شهیدت جوش‌گلزار بقا

ازصفای عارضت جان می‌چکد گاه عرق

وز شکست‌ طره‌ات دل‌ می‌دمد جای‌ صدا

لعل خاموشت‌گر از موج تبسم دم زند

غنچه‌سازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا

از نگاهت نشئه‌ها بالیده هر مژگان زدن

وز خرامت فتنه‌ها جوشیده از هر نقش پا

هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب

گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را

آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد

کیست گردد یک مژه برهم زدن صبر آزما

مردمک از دیده‌ها پیش از نگه‌گیرد هوا

سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا

عمرها شد درهوایت بال عجزی می‌زند

ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا