کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود

شب یلدا مبارک

خواجوی کرمانی

دیگران را عیش و شادی گر چه در صحرا بود

عیش ما هر جا که یار آنجا بود آنجا بود

هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک

کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود

تنگ چشمان را نیاید روی زیبا در نظر

قیمت گوهر چه داند هر که نابینا بود

از نکو رویان هر آنچ آید ، نکو باشد ولی

یار زیبا گر وفاداری کند زیبا بود

خانه انورى كجا باشد؟

انوری

هربلايى كز آسمان آيد

گرچه بر ديگرى قضا باشد

به زمين نارسيده، مى‏ پرسد:

خانه انورى كجا باشد؟

عشق است و هزار بدگمانی

                                            غنی کشمیری

با سایه ، تو را نمی پسندم                  عشق است و هزار بدگمانی

عمر  دوباره    نداده اند    کسی   را

فرخی سیستانی

خواستم ازلعل او  دو  بوسه  و گفتم:              

تربیتی کن !  به آب لطف  خسی را

گفت: یکی بس بود  که  گر دو ستانی             

 فتنه  شود    آزموده ایم    بسی   را

عمر دوباره ست بوسه ی من  و هرگز             

عمر  دوباره    نداده اند    کسی   را 

 

دلم گرفته پدر ! روزگار با من نیست

دلم گرفته برایم بهار بفرستید

ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید

دلم گرفته پدر ! روزگار با من نیست

دعای خیر و صدای دوتار بفرستید

اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار

برای دخترک خود " قرار " بفرستید

غم از ستاره تهی کرد آسمانم را

کمی ستاره ی دنباله دار بفرستید

به اعتبار گذشته دو خوشه ی لبخند

در این زمانه ی بی اعتبار بفرستید

تمام روز و شب من پُر از زمستان است

دلم گرفته برایم بهار بفرستید

هزار خوشة پروین ز آفتاب چــــــــــکید

ناصر علی هندی در وصف آنکه دلدار با انگشت عرق از روی خود پاک کرده است ،

انگشت خم کرده رابه هلال یکشبه و روی دلدار را به بدر و آفتاب و قطره های عرق

را به خوشه پروین تشبیه میکند و میگوید :

هلال یک شبه را چون قرین بدر کشید

هزار خوشة پروین ز آفتاب چــــــــــکید

گله ای نیست

محمد علی بهمنی

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟

گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست

گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال وهوایت –گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا،خوبترینم!کافی ست

بیا بنشین که کمتر می دهد دست

تیمسار بهمن کرمی

تو می خندی و من غرق نظاره

به رویت فـارغ از مـاه و ستـاره

بیا بنشین که کمتر می دهد دست

شب مهتـاب و دیـــدار دوبـــاره

بگو از همت این هیات ماست

ایرج میرزا

سر منبر وزیران را دعا  کن                

به صدق ار نیست ممکن با ریا کن

بگو از همت این هیات ماست

 که در این فصل پیدا می شود "ماست"

مدرسه عشق

مدرسه عشق

در مجالي که برايم باقيست

باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم

که در آن همواره اول صبح

به زباني ساده

مهر تدريس کنند

و بگويند خدا

خالق زيبايي

و سراينده ي عشق

آفريننده ماست

مهربانيست که ما را به نکويي

دانايي

زيبايي

و به خود مي خواند

جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ

دوزخي دارد – به گمانم -

کوچک و بعيد

در پي سودايي ست

که ببخشد ما را

و بفهماندمان

ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست

در مجالي که برايم باقيست

باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

و رياضي را با شعر

دين را با عرفان

همه را با تشويق تدريس کنند

لاي انگشت کسي

قلمي نگذارند

و نخوانند کسي را حيوان

و نگويند کسي را کودن

و معلم هر روز

روح را حاضر و غايب بکند

و به جز از ايمانش

هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند

مغز ها پر نشود چون انبار

قلب خالي نشود از احساس

درس هايي بدهند

که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند

از کتاب تاريخ

جنگ را بردارند

در کلاس انشا

هر کسي حرف دلش را بزند

غير ممکن را از خاطره ها محو کنند

تا ، کسي بعد از اين

باز همواره نگويد: "هرگز"

و به آساني هم رنگ جماعت نشود

زنگ نقاشي تکرار شود

رنگ را در پاييز تعليم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه

و عبادت را در خلقت خلق

کار را در کندو

و طبيعت را در جنگل و دشت

مشق شب اين باشد

که شبي چندين بار

همه تکرار کنيم :

عدل

آزادي

قانون

شادي

امتحاني بشود

که بسنجد ما را

تا بفهمند چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ايم

در مجالي که برايم باقيست

باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم

که در آن آخر وقت

به زباني ساده شعر تدريس کنند

و بگويند که تا فردا صبح

خالق عشق نگهدار شما

دو دوسـت قــدر شــــــناسند عهد صحبت را    

سعدی

درخت ، غـنـچــه برآورد و بلـبلان مســــتند          

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشــستند 

بســاط ســبزه لگد کوب شد به پای نشـــاط          

 ز بس که عارف و عامی ،به رقص بر جســتند

دو دوسـت قــدر شــــــناسند عهد صحبت را          

که مـــــدّتی ببـــــــــریدند و بــــاز پیــوســـــتند

به در نمی رود از خــــانــگه یکی هشـــــیار          

که پیــــش شــحنه بگـــوید که صوفیان مسـتند

یکی درخــــت گل اندر میــــــان خانه ماست          

که ســــرو های چــــمن پیـــش قامـــتش پستند

اگر جهان همه دشـمن شود به دولت دوست          

خبـــــرندارم از ایـــــشان که درجهــــان هستند

مثال راکــب دریاســت ،کشــــــــــته عشــــق         

 به تـَــــرک بار بگفــــتند و خویـــشتن رســـتند

عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد مويش

فاضل نظری

نشسته سايه‌ای از آفتاب بر رويش

به روی شانه طوفان رهاست گيسويش

ز دوردست سواران دوباره می‌آيند

كه بگذرند به اسبان خويش از رويش

كجاست يوسف مجروح پيرهن‌چاكم

كه باد از دل صحرا می‌آورد بويش

كسی بزرگ‌تر از امتحان ابراهيم

كسی چنان كه به مذبح بريد چاقويش

نشسته است كنارش كسی كه می‌گريد

كسی كه دست گرفته به روی پهلويش

هزار مرتبه پرسيده‌ام زخود او كيست

كه اين غريب نهاده است سر به زانويش

كسی در آن طرف دشت‌ها نه معلوم است

كجای حادثه افتاده است بازويش

كسی كه با لب خشك و ترك‌ترك شده‌اش

نشسته تير به زير كمان ابرويش

كسی است وارث اين دردها كه چون كوه است

عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد مويش

عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان

كه عشق می‌كشد از هر طرف به هر سويش

طلوع می‌كند اكنون به روی نيزه سری

به روی شانه طوفان رهاست گيسويش

 

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

سعدی

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

 بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

 حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

 هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

 ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

 هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

 گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

 بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

 سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

وصیت نامه زنده یاد ابواقاسم حالت

زنده یاد ابوالقاسم حالت

بعد مرگم نه به خود زحمت بسیار دهید

 نه به من بر سر گور و کفن آزار دهید

 نه پی گورکن و قاری و غسال روید

نه پی سنگ لحد پول به حجار دهید

به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسی

که بدان عضو بود حاجت بسیار دهید

 این دو چشمان قوی را به فلان چشم‌چران

 که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهید

وین زبان را که خداوند زبان‌بازی بود

 به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید

کله‌ام را که همه عمر پر از گچ بوده‌است

 راست تحویل علی اصغر گچکار دهید

 وین دل سنگ مرا هم که بود سنگ سیاه

 به فلان سنگ‌تراش ته بازار دهید

 کلیه‌ام را به فلان رند عرق‌خوار که شد

 از عرق کلیه او پاک لت و پار دهید

ریه‌ام را به جوانی که ز دود و دم بنز

در جوانی ریه او شده بیمار دهید

جگرم را به فلان بی‌جگر بی‌غیرت

کمرم را به فلان مردک زن بار دهید

 چانه‌ام را به فلان زن که پی وراجیست

 معده‌ام را به فلان مرد شکم‌خوار دهید

 گر سر سفره خورَد فاطمه بی‌دندان غم

به که، دندان مرا نیز به آن یار دهید

 تا مگر بند به چیزی شده باشد دستش

لااقل تخم مرا هم به طلبکار دهید

میراث

مهدی اخوان ثالث

پوستيني كهنه دارم من
يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود
سالخوردي جاودان مانند
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
جز پدرم آيا کسي را مي شناسم من
كز نياكانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومي كه ذرات شرف در خانه ي خونشان
كرده جا را بهر هر چيز دگر ، حتي براي آدميت ، تنگ
خنده دارد از نياكاني سخن گفتن ، كه من گفتم
جز پدرم آري
من نياي ديگري نشناختم هرگز
نيز او چون من سخن مي گفت
همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم
كاندر اخم جنگلي ، خميازه ي كوهي
روز و شب مي گشت ، يا مي خفت
اين دبير گيج و گول و كوردل : تاريخ
تا مذهّب دفترش را گاهگه مي خواست
با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد
رعشه مي افتادش اندر دست
در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد
حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست
زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست
هان ، كجايي ، اي عموي مهربان ! بنويس
ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم
ماديان سرخ يال ما سه كرّت تا سحر زاييد
در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا آنچنان ، بنويس
ليك هيچت غم مباد از اين
اي عموي مهربان ، تاريخ
پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
از نياكانم برايم داستان ، تاريخ
من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاهي نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
كاندرين بي فخر بودنها گناهي نيست
پوستيني كهنه دارم من
سالخوردي جاودان مانند
مرده ريگي داستانگوي از نياكانم ،كه شب تا روز
گويدم چون و نگويد چند
سالها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون
بس پدرم از جان و دل كوشيد
تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد
او چنين مي گفت و بودش ياد
«
داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد
كشتگاهم برگ و بر مي داد
ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم
پوستين كهنه ي ديرينه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان كز ازل بودم »
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
و آن به آيين حجره زاراني
كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
هر يكي خوابيده او را در يكي خانه
روز رحلت پوستينش را به ما بخشيد
ما پس از او پنج تن بوديم
من بسان كاروانسالارشان بودم
كاروانسالار ره نشناس
اوفتان ، خيزان
تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم
سالها زين پيشتر من نيز
خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
اين مباد ! آن باد
ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
پوستيني كهنه دارم من
يادگار از روزگاراني غبار آلود
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
هاي ، فرزندم
بشنو و هش دار
بعد من اين سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد كار
ليك هيچت غم مباد از اين
كو ،كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو
كز مرقّع پوستين كهنه ي من پاكتر باشد ؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كه من نه در سودا ضرر باشد ؟
آي دختر جان
همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

سیمین بهبهانی

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

آمد خیال او به دل تنگ و جا نیافت

  تک بیت هایی از ظفرخان احسن


بی تابی ام بجاست که دوش از هجوم غم

آمد خیال او به دل تنگ و جا نیافت


در حیرتم که دشمنی کفر و دین چراست

از یک چراغ کعبه و بتخانه روشن است


گه پای بند خالم و گه کوچه گرد زلف

یک دم به حال خود نگذارد هوس مرا


ز دوری تو گرفت آن قدر ملال مرا

که جام باده نمی آورد به حال مرا