اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

حامد عسکری

نشسته در حیاط و ظرف چینـی روی زانــویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای  نازک  برخورد  چینـی  با  النگویش

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

کـــه در باغــی درختــی مهــربان را  آلبالویش

کســوف  ماه  رخ  داده ست  یا  بالا بلای  من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

اگــر پیــچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

قضاوت می کند تاریـــخ بیـــن خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

رعیت زاده  بودم  دخترش  را  خان نداد  و  من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

حامد عسکری

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده 

چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند

عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده

چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را

که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده

لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران

تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده

دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:

زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده

بیـــا شهــریــــور پیـراهنت ییلاق لک لک ها

حامد عسکری

بیـــا شهــریــــور پیـراهنت ییلاق لک لک ها

صدای جاری گنجشک در خواب مترسک ها

بیا ای امن ، ای سرسبز ، ای انبوه عطر آگین

بیـــا تـــا تخـــــم بگذارند در دستانت اردک ها

گل از سر وا بکن ده را پریشان می کند بویت

و بــــه سمت تـــــو می آیند باد و بادبادک ها

تـــــو در شعرم شکوه دختـــــری از ایل قاجاری

که می رقصد – اگر چه – روی قلیان و قلک ها

تمــــام شهـــــر دنبــــال تواند از بلــــخ تا زابل

سیاوش ها و رستم ها فریدون ها و بابک ها

همین کــــه عکس ماهت می چکد توی قنـات ده

به دورش مست می رقصند ماهی ها و جلبک ها

کنار رود ، دستت توی دستم ،شب،خدای من !

شکــــوه خنده ای تــــو ، سکوت جیر جیرک ها

مرا بـــی تاب می خواهند ، مثل کودکی هامان

تو مامان ،من پدر ، فرزندهامان هم عروسک ها

تو آن ماهـــی که معمولا رخت را قاب می گیرند

همیشه شاعرانی مثل من ، از پشت عینک ها

زن همیشه ی شعرم, زنی است پاک و دهاتی

حامد عسکری

دو رود خونه وحشی, دو آبشار مجزا

دو قصه متواتر, "دو دختر نه نه دریا"

یکی معطر و خوشبو, یکی زلال تر از شب یلدا

شلال کرده به دوشش دو بافه از شب یلدا

دو چشم داشت نه...نه...نه... دو چشم که همه دارند

بگو دو قونیه سرمه, هزار بلخ تماشا

زن همیشه ی شعرم, زنی است پاک و دهاتی

تنش مزارع گندم, لبش دو شیشه مربا

همیشه بحث بر این است بین مردم شاعر

ظرافت تو زیاد است یا دقت ما ها

بخواب حرف زیاد است و بیتها متوالی

غزل رسید به آخر , رسید وقت خدا حا...

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

حامد عسکری

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

بوي نارنج و حناهاي نكوبيده بخير!

حامد عسکری

شعری در مورد شهر بم

داغ داريم نه داغي كه بر آن اخم كنيم

مرگمان باد كه شكواييه از زخم كنيم

مرد آن است كه از نسل سياوش باشد

"عاشقي شيوه‌ي مردان بلا كش باشد "

چند قرن است كه زخمي متوالي دارند

از كوير آمده‌ها بغض سفالي دارند

بنويسيد گلوهاي شما راه بهشت

بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت

بنويسيد زني مرد كه زنبيل نداشت

پسري زير زمين بود پدر بيل نداشت

بنويسيد كه با عطر وضو آوردند

نعش دلدار مرا لاي پتو آوردند

زلفها گرچه پر از خاك و لبش گرچه كبود

"دوش مي‌آمد و رخساره بر افروخته بود

خوب داند كه به اين سينه چه ها مي گذرد

هر كه از كوچه معشوقه ما مي گذرد

بنويسيد غم و خشت و تگرگ آمده بود

از در و پنجره‌ها ضجه‌ي مرگ آمده بود

شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ

شاه قاجار به خونخواهي ارگ آمده بود

با دلي پر شده از زخم نمك مي‌خورديم

دوش وقت سحر از غصه ترك مي‌خورديم

بنويسيد كه بم مظهر گمنامي‌هاست

سرزمين نفس زخمي بسطامي‌هاست

ننويسيد كه بم تلي از آواره شده است

بم به خال لب يك دوست گرفتار شده است

مثل وقتي كه دل چلچله‌اي مي‌شكند

مرد هم زير غم زلزله‌اي مي‌شكند

زير بار غم شهرم جگرم مي‌سوزد

به خدا بال و پرم بال و پرم مي‌سوزد

مثل مرغي شده‌ام در قفسي از آتش

هر چه قدر اين ور و آن ور بپرم مي‌سوزد

بوي نارنج و حناهاي نكوبيده بخير!

توي اين شهر پر از دود سرم مي‌سوزد

چاره‌اي نيست گلم قسمت من هم اين است

دل به هر سرو قدي مي‌سپرم مي‌سوزد

الغرض از غم دنيا گله‌اي نيست عزيز!

گله‌اي هست اگر حوصله‌اي نيست عزيز!

ياد دادند به ما نخل كمر تا نكنيم

آنچه داريم ز بيگانه تمنا نكنيم

آسمان هست غزل هست كبوتر داريم

بايد اين چادر ماتم زده را برداريم

تنِ تردِ همه چلچله ها در خاك و

پاي هر گور چهل نخل تناور داريم

مشتي از خاك تو را باد كه پاشيد به شهر

پشت هر حنجره يك ايرج ديگر داريم

مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست

بم همين طور نمي‌ماند و بر خواهد خاست

داغ ديديم شما داغ نبينید قبول!

تبري همنفس باغ نبينيد قبول!

هيچ جاي دل آباد شما بم نشود

سايه‌ي لطف شما از سر ما كم نشود

گاه گاهي به لب عشق صدامان بكنيد

داغ ديديم اميد است دعامان بكنيد

بم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد

"نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد "

 

چاي دم کن... خسته ام از تلخي نسکافه ها

حامد عسکری

عشق بعضي وقتها از درد دوري بهتر است

بي قرارم کرده و گفته صبوري بهتر است

توي قرآن خوانده ام... يعقوب يادم داده است:

دلبرت وقتي کنارت نيست کوري بهتر است

نامه هايم چشمهايت را اذيت مي کند

درد دل کردن براي تو حضوري بهتر است

چاي دم کن... خسته ام از تلخي نسکافه ها

چاي با عطر هل و گلهاي قوري بهتر است

من سرم بر شانه ات ؟..... يا تو سرت بر شانه ام؟.....

فکر کن خانم اگر باشم چه جوري بهتر است ....؟

تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی

حامد عسکری

من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

خالی شده ست مصر دلم از عزیزها

حامد عسکری

گیرم تمام شهر پر از سرمه ریزها

خالی شده ست مصر دلم از عزیزها

داش آکل و سیاوش رستم تمام شد

حالا شده ست نوبت ابرو تمیز ها

دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست

عشاق قانعند به میخ و پریزها

دستی دراز نیست به عنوان دوستی

جز دستهای توطئه از زیر میزها

دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد

مجموعه ایست از رگ و اینجور چیزها

خانم بخند! که نمک خنده های تو

برعکس لازم است برای مریضها

چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ

پس دست می زنم به تمامی جیزها