ای امید ناامیدی های من

زنده یاد فریدون مشیری

بر تن خورشيد مي‌پيچد به ناز

چادر نيلوفري رنگ غروب

تك‌‌درختي خشك در پهناي دشت

تشنه مي‌ماند در اين تنگ غروب

از كبود آسمان‌ها روشني

مي‌گريزد جانب آفاق دور

در افق، بر لالة سرخ شفق

مي‌چكد از ابرها باران نور

 مي‌گشايد دود شب آغوش خويش

زندگي را تنگ مي‌گيرد به بر

باد وحشي مي‌دود در كوچه‌ها

تيرگي سر مي‌كشد از بام و در

شهر مي‌خوابد به لالاي سكوت

اختران نجواكنان  بر بام شب

نرم‌نرمك بادة مهتاب را،

ماه مي‌ريزد دورن جام شب.

نيمه شب ابري به پنهاي سپهر،

مي‌رسد از راه و مي‌تازد به ماه

جغد مي‌خندد به روي كاج پير

شاعري مي‌ماند و شامي سياه

در دل تاريك اين شب‌هاي سرد؛

اي اميد نااميدي‌هاي من،

برق چشمان تو همچون آفتاب،

مي‌درخشد بر رخ فرداي من.

شهر را گویی نفس در سینه پنهان است

زنده یاد فریدون مشیری

در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است
روی  این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدائی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است

ای قناریهای شیرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار 
ای خروشان موجهای مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه ی آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست

ای تپشهای دل بی تاب من
ای سرود بیگناهیها
ای تمناهای سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟

بهترين ِ بهترين ِ من!

زنده یاد فریدون مشیری

زرد و نيلى و بنفش
سبز و آبى و كبود!
با بنفشه ها نشسته ام
سال هاى سال
صبح هاى زود.
در كنار چشمه ى سحر
سر نهاده روى شانه هاى يكدگر
گيسوان خيسشان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سايه هاى شرم
رنگ ها شكفته در زلال عطرهاى گرم
مى تراود از سكوت دلپذيرشان
بهترين ترانه،بهترين سرود!
مخمل نگاه اين بنفشه ها
مى برد مرا سبك تر از نسيم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو
كه رُسته در كنار هم
زرد و نيلى و بنفش
سبز و آبى و كبود.
با همان سكوت شرمگين
با همان ترانه ها و عطرها
بهترين هر چه بود و هست
بهترين هر چه هست و بود...
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترين بهشت ها گذشته ام
من به بهترين بهارها رسيده ام.
اى غم تو همزبان بهترين دقايق حيات من
لحظه هاى هستى من از تو پر شده ست
آه!
در تمام روز،در تمام شب،در تمام هفته،در تمام ماه
در فضاى خانه،كوچه،راه
در هوا،زمين،درخت،سبزه،آب
در خطوطِ درهم ِ كتاب
در ديار ِ نيلگونِ خواب!
اى جدايى تو بهترين بهانه ى گريستن
بى تو من به اوج حسرتى نگفتنى رسيده ام.
اى نوازش تو بهترين اميد زيستن
در كنار تو
من ز اوج لذتى نگفتنى گذشته ام.
در بنفشه زار چشم تو
برگ هاى زرد و نيلى و بنفش،عطرهاى سبز و آبى و كبود
نغمه هاى ناشنيده ساز مى كنند
بهتر از تمام نغمه ها و ساز ها!
روى مخمل لطيف گونه هات
غنچه هاى رنگ رنگ ناز
برگ هاى تازه تازه باز مى كنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها!
خوبِ خوبِ نازنين من!
نام تو هميشه مرا مست مى كند
بهتر از شراب.
بهتر از تمام شعرهاى ناب!
نام تو،اگرچه بهترين سرود زندگى ست
من تو را
به خلوت خدايى خيال خود
بهترين ِ بهترين ِ من خطاب ميكنم
بهترين ِ بهترين ِ من!

هیچ و باد

زنده یاد فریدون مشیری

هيچ و باد است جهان؟

                         گفتي و باور كردي!؟

كاش، يك روز، به اندازه «هيچ»

غم بيهوده نمي‌خوردي!

 

كاش، يك لحظه، به سرمستي باد

شاد و آزاد به سر مي‌بردي!

 

سبكباران ساحل ها

زنده یاد فریدون مشیری


لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،
شكسته ناله هاي موج بر سنگ.

مگر دريا دلي داند كه ما را،
چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !

تب و تابي ست در موسيقي آب
كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب

فرازش، شوق هستي، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !

سپردم سينه را بر سينه كوه
غريق بهت جنگل هاي انبوه

غروب بيشه زارانم در افكند
به جنگل هاي بي پايان اندوه !

لب دريا، گل خورشيد پرپر !
به هر موجي، پري خونين شناور !

به كام خويش پيچاندند و بردند،
مرا گرداب هاي سرد باور !

بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،
كه ريزد از صدايت شادي و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

لب دريا، غريو موج و كولاك،
فرو پيچده شب در باد نمناك،

نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛
نگاه ماهي افتاده بر خاك !

پريشان است امشب خاطر آب،
چه راهي مي زند آن روح بي تاب!

سبكباران ساحل ها چه دانند،

شب تاريك و بيم موج و گرداب!

لب دريا، شب از هنگامه لبريز،
خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،

در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛
چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!

چراغي دور، در ساحل شكفته
من و دريا، دو همراز نخفته!

همه شب، گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من، حرف نگفته!


کاش می دیدم چیست

زنده یاد فریدون مشیری

کاش می دیدم چیست

انچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست

اه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت را

می خوابانی

اه وقتی که تو چشمانت

ان جام لبالب از جان دارو را

سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم میکند ای غنچه رنگین پر پر....

من ، در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد

برگ خشكيده ايمان را

در پنجه باد ،

 رقص شيطاني خواهش را ،در آتش سبز !

 نور پنهاني بخشش را ،در چشمه مهر !

 اهتزاز ابديت را مي بينم !!

 بيش از اين ، سوي نگاهت ، نتوانم نگريست !

اهتزاز ابديت را ياراي تماشايم نيست !

كاش مي گفتي چيست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست ؟!

پس از مرگ بلبل

زنده ياد فريدون مشيري

زمان در كنارم عبث مي زند موج !

نه درمن غزل مي زند بال،

نه در دل هوس مي زند موج !

***

رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد،

يكي برق سوزنده بايد،

كزين تنگنا ره گشايد؛

كران تا كران خار و خس مي زند موج !

***

گر اين نغمه، اين دانه اشك،

درين خاك روئيد و باليد و بشكفت،

پس از مرگ بلبل، ببينيد

چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج !

با برگ

زنده یاد فریدون مشیری

حریق خزان بود...

همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد

درختان همه دود پیچان به تاراج باد

و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد
ادامه نوشته

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

زنده یاد فریدون مشیری

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه اندیشه ام اندیشه فرداست

وجودم از تمنای تو سرشار است

زمان در بستر شب خواب و بیدار است

ادامه نوشته

کار شیرین به جهان شور برانگیختن است!

زنده یاد فریدون مشیری

مهرورزان زمانهای کهن

هرگز از خویش نگفتند سخن

که در آنجا که تویی

بر نیاید دگر آواز از من

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد

هر چه میل دل دوست

بپذیریم به جان

هر چیز جز میل دل او

بسپاریم به باد

آه

باز این دل سرگشته من

یاد ‌آن قصه شیرین افتاد

بیستون بود و تمنای دو دوست

آزمون بود و تماشای دو عشق

در زمانی که چو کبک

خنده می زد شیرین

تیشه می زد فرهاد

نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس

نه توان کرد ز بیدردی شیرین فریاد

کار شیرین به جهان شور برانگیختن است

عشق در جان کسی ریختن است

کار فرهاد برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آویختن است

رمز شیرینی این قصه کجاست

که نه تنها شیرین

بی نهایت زیباست

آن که آموخت به ما درس محبت می خواست

جان چراغان کنی از عشق کسی

به امیدش ببری رنج بسی

تب و تابی بودت هر نفسی

به وصالی برسی یا نرسی

سینه بی عشق مباد


خوشا دل‌هاي خوش، جان‌هاي خرسند

زنده یاد فریدون مشیری

غم دنيا نخواهد يافت پايان

خوشا در بر رخ شادي‌گشايان

 

خوشا دل‌هاي خوش، جان‌هاي خرسند

خوشا نيروي هستي‌زاي لبخند

 

خوشا لبخند شادي‌آفرينان

كه شادي رويد از لبخند اينان

 

نمي‌داني- دريغا- چيست شادي

كه مي‌گويي: به گيتي نيست شادي

 

نه شادي از هوا بارد چو باران

كه جامي پر كني  از جويباران

 

نه شادي را به دكان مي‌فروشند

كه سيل مشتري بر آن بجوشند

 

چه خوش فرمود آن پير خردمند

وزين خوشتر نباشد در جهان پند

 

اگر خونين دلي از جور ايام

« لب خندان بياور چون لب جام»

 

 

به پيش اهل دل گنجي‌ست شادي

كه دستاورد بي‌رنجي ست شادي

 

به آن كس مي‌دهد اين گنج گوهر

كه پيش آرد دلي لبخندپرور

 

به آن كس مي‌رسد زين گنج بسيار

كه باشد شادماني را سزاوار

 

نه از اين جفت و از آن طاق يابي

كه شادي را به استحقاق يابي

 

جهان در بر رخ  انسان نبندد

به روي هر كه خندان است خندد

 

چو گل هرجا كه لبخند آفريني

به هر سو رو كني لبخند بيني

 

چه اشكت همنفس باشد، چه لبخند

ز عمرت لحظه لحظه مي‌ربايند

 

گذشت لحظه را آسان نگيري

چو پايان يافت پايان مي‌پذيري

 

مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم

به هر حالت تبسم كن، تبسم!

کجا می توان برد این درد را!


مرثیه زنده یاد فریدون مشیری در خصوص قتل داریوش و پروانه فروهر

یلی بود آن سرور ارجمند / نماد حماسه،ستون سهند

به بالا همانند سهراب گرد / ز پیکار می گفت و پا می فشرد

که باید برانداخت بیخ بدی / سراپا همه فرهء ایزدی

دلیری همه عمر، ایران پرست / درفش گران قدر ایران ، به دست

چو کوهی گران بود در سنگرش / که در راه ایران چه ارزد سرش

دریغا دریغا دریغا دریغ / که اهریمنان بر کشیدند تیغ

به ماوای آن یل شبیخون زدند / به نامردمی دشنه در خون زدند

سحر در گشودند از آن قتلگاه / به خون غرقه دیدند خورشید وماه

مشبک تن از خنجر کین شده / تن همسرش دشنه آجین شده

کجا می توان برد این درد را / ستمکاری ناجوانمرد را

بگیر ای جوان جای سرو سهی / که سنگر نباید بماند تهی

درفش سرافراز را برفراز / که تا جاودان باد در اهتزاز

به نقل از وبلاگ http://ya-latif.blogspot.com

روزهايي كه بي تو مي گذرد

زنده یاد فریدون مشیری

روزهايي كه بي تو مي گذرد

گرچه با ياد توست ثانيه هاش

آرزو باز مي كشد فرياد

در كنار تو مي گذشت اي كاش!


خوش به حال غنچه های نیمه باز

زنده یاد فریدون مشیری

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک ،
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک

آسمان آبی و ابر سپید ،

برگ های سبز بید ،

عطر نرگس رقص باد ،

نغمه شوق پرستو های شاد ،

خلوت گرم کبوتر های مست
...
نرم نرمک می رسد اینک بهار ،

خوش به حال روزگار
!

ادامه نوشته

دلاویزترین

  زنده یاد فریدون مشیری

 از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

ادامه نوشته

گر چه آدم زنده بود ، اما


زنده یاد فریدون مشیری

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود


ادامه نوشته

هر كه با ما نيست با ما دشمن است!

زنده یاد فریدون مشیری

گفته مي‌شد: « هر كه با ما نيست با ما دشمن است!»

گفتم: آري، اين سخن فرموده اهريمن است!

اهل معنا، اهل دل، با دشمنان هم دوستند،

اي شما، با خلق دشمن! قلب تان از آهن است؟!

بعد  ما  زیر  آسمان

                                                      زنده یاد فریدون مشیری

ما که می خواستیم خلق  جهان                         دوست باشند  جاودان  با  هم

ما که می خواستیم نیکی و مهر                        حکم رانند  در  جهان  با  هم

شور بختی نگر که در همه عمر                       خود  نبودیم  مهربان  با  هم

ای شمایان ! که باز می گذرید                          بعد  ما  زیر  آسمان  با  هم

گر  رسید  آن دمی که  آدمیان                          دوست گشتند وهم زبان با هم

آن زمان با  گذشت  یاد  کنید                            یاد  نومید  رفتگان  با  هم 

.


تقدیم به شما

  دلاويزترين

 

از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ... ))

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها مي شد باز .

غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،
در لحظه شيرين شكفتن !
خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !
***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو


زنده یاد فریدون مشیری