به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

مولانا

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد 

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

امروز امروز است

امروز امروز است
امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی
از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش
امروز هر چقدر دلها را شاد کنی
کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش

امروز هرچقدر نفس بکشی
جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه
پس از اعماق وجودت نفس بکش
امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن

امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه
پس صدایش کن
او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت
و عاشق بودن هایت است
امروز امروز است

خاطرم نیست به جز خاطر تو چیز دگر خواسته باشم

خاطرم نیست به جز خاطر تو چیز دگر خواسته باشم

یا به جز دیدن رویت ،هوسی تازه به سر خواسته باشم

خاطرم نیست به جز عشق تو ، حرفی ز پریدن زده باشم

چون تو از عشق فقط ،فکر گذر ، بال سفر خواسته باشم

خواستن را ز سرم دور نمودم ،که توام خواسته بودی

وای بر من اگر از خواستنت ، فکر حذر خواسته باشم

ما که رفتیم ولی یار سفر کرده بگو جان نگاهت

حق من نیست که پشت سر خود ، دیده ی تر خواسته باشم؟

فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد

فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
که قطره‌ای به ‌گهر نارسیده، سنگ نگردد

صفای جوهر آزادگی، مسلم طبعی
که ‌گرد آینه‌داران نام و ننگ نگردد

دماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد
همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگردد

به پاس صحبت یاران‌، ز شکوه ضبط نفس‌ کن
که آب‌ آینهٔ اتفاق زنگ نگردد

تلاش ‌کینه‌کشی نیست در مزاج ضعیفان
پر خزیده به بالین‌، پر خدنگ نگردد

خیال وصل طلب را مده پیام قیامت
که قاصد از غم دوری راه‌، لنگ نگردد

ز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان
بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردد

دلی‌ که‌ کرد نگاه تو نقشبند خیالش
چه ممکن است نفس ‌گر کشد فرنگ نگردد

هوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت
اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگردد

به وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد
کند به خضر سلام و دچار بنگ نگردد

به‌ کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت
نتیجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگردد

جهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل!

گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد

با تشکر از http://www.bikaraneh.ir

خورشيد شمس دين كه نه شرقي نه غربيست

                                                              مولانا

خورشيد شمس دين كه نه شرقي نه غربيست        بس سير سايه هاش در افلاك ديگرند

                 مردان سفر كنند در آفاق همچو دل        ني بسته منازل و پالان اشترند

                  از آفتاب و آب و گل ما چو دل شده        اجزاي تن چو دل ز بر چرخ مي پرند

           چون چرخ كيست كين دل ما آنطرف دود        اين جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند

         لب خشك بود و چشم تر از درد اين فراق        اكنون ز فر وصل نه خشكند ني ترند

                       رفتند و آمدند ز مقصود ديگران        درآب و گل چو آب گل خود مكدرند

                  بيرون ز چار طبع بود طبع عاشقان        از چارو پنج و هفت دو صد سال برترند

               چون طبع پنجمين بكشد روح را چهار       ترجيع كن بگو هله بگريز ازين سوار

ديوانه   كه   زنجير   نخايد  چكند

                                            مولانا

عاشق كه تواضع ننمايد چه كند              شبها كه به كوي تو نيايد چه كند

گر بوسه زند  زلف ترا تيره مشو              ديوانه   كه   زنجير   نخايد  چكند

بخواب اي دختر آرام مهتاب

بخواب اي دختر آرام مهتاب

ببين گلهاي ميخک خسته هستند

تمام اشک هايم تا بخوابي

ميان مخمل چشمم شکستند

بخواب اي پونه باغ شکفتن

گل اندوه امشب زرد زردست

هوا را زرد کرده عطر پاييز

فضاي پاک ايوان سرد سردست

بخواب اي غنچه بي تاب احساس

فضاي شهر شب بو ها طلايي ست

بهار سبز عاشقها خزانست

خزان بي قراران بي وفايي ست

بخواب اي مرغ نا آرام دريا

گل آرامشم تنهاي تنهاست

اگر امشب ز بي تابي نخوابي

دلم تا صبح در چنگال غم هاست

بخواب اي شبنم نيلوفر دل

دو چشمان تو رنگ موج درياست

ميان کوچه هاي زندگاني

گل شادي فقط در باغ روياست

بخواب اي هديه ناز سپيده

که دنيا يک گذرگاه عجيب است

هميشه نغمه مرغان عاشق

پر از يک حس نمناک و غريب است

بخواب اي برگ تبدار شقايق

بدان عاشق هميشه ارغواني ست

همين حالا کنار بستري سرد

دلي در آرزوي مهرباني ست

بخواب اي لذت سرشار پرواز

فضاي قلب شب بو ها بهاري است

پرستو هم نمي ماند به بک شهر

هميشه هجرتش از بي قراري است

بخواب اي بوته ناز گل سرخ

تمام شاخه ها از غم خميدند

تمام کودکان در خواب نوشين

به اوج آرزوهاشان رسيدند

بخواب اي يادگار شهر رويا

که اشکم گونه ها را سرخ و تر کرد

بخواب اي راز سبز آرزويم

علاج درد پيچک ها رهايي ست

اگر ديدي گلي مي لرزد از اشک

بدان اندوهش از رنج جدايي است

بخواب اي آشنا با خلوت شب

دلم در آرزويش تنگ تنگ است

نمي داني که او وقتي بيايد

بلور اشکهايم چه قشنگ است

بخواب اي آفتاب بي غروبم

شب تنهايي دل ها درازست

دعايت مي کنم هر شب همين وقت

که درهاي دعا تا صبح بازست

از عهده‌ی عهد اگر برون آید مرد

                                           سنایی

از عهده‌ی عهد اگر برون آید مرد               از هرچه گمان کنی فزون آید مرد

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

فاضل نظری

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

 با تشکر از http://www.bikaraneh.ir

در فراق دوستان آخر ز ما چیزی نماند

در فراق دوستان آخر ز ما چیزی نماند           هر که رفت از هستی ما پاره ای با خویش برد



دار ابرویت هلاکم می کند

                ای لبانت معبد زنبورها            گیسوانت رشک آن مو ، بورها

    پشت پلکت را بنفشی کرده ای           گشته ای رنگین کمان از، دورها

 مزه ی می ، می دهد چشمان تو            شیفته ی چشم تو اند، انگورها

           دار ابرویت هلاکم می کند            حقّ من ، حقّ دل منصور ها

  خطه ی سبز شمال است صورتت           گونه ات چالوس و لپت نورها

            ماهی سرخ لبانت عاقبت           می پرد آرام میان تورها

     پارک وی،تجریش،قلهک یا ونک           پیش تصویر تو اند ،هاشورها

          ای لبان مرمرت ، اکسیژنم           ای صدایت ناله ی تنبورها

           من دلم آرام نمی گیرد بیا          من دلم شور می زند یک جور ،ها

واعظ! مکن دراز حديث عذاب را

واعظ !  مکن  دراز  حديث  عذاب  را          اين بس بود که بار دگر زنده مي شويم!

میهمانی

فاضل نظری

کبریایی توبه را بشکن! پشیمانی بس است

از جواهر خانة خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبروداری کن ای زاهد! مسلمانی بس است

خلق دل‌سنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم

بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دل سرد شد

هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم

دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم!

سفره‌ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است!

کمترین فایده عشق

فاضل نظری

راز این داغ نه در سجدة طولانی ماست

بوسة اوست که چون مهر به پیشانی ماست

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار

باز هم پنجره‌ای در دل سیمانی ماست

موج با تجربة صخره به دریا برگشت

کمترین فایدة عشق پشیمانی ماست

خانه‌ای بر سر خود ریخته‌ایم اما عشق

همچنان منتظر لحظة ویرانی ماست

باد، پیغام رسان من و او خواهد ماند

گرچه خود بی‌خبر از بوسة پنهانی ماست