مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
عید فطر مبارک
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
عید فطر مبارک
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه میخواهد در آغوش
امید صباغ نو
من یوسف قرنم زلیخا خاطرت تخت
این بار می خواهم خودم گردن بگیرم!
جلیل صفربیگی
بیتی است فقط قصیده ی عشق و وفا
دستان تو هر دو مصرع این بیت اند
سید احد شیرین نژاد
بی شک میان راه شک نموده است
رودی که تا لب دریا نمی رسد
چند بیت زیبا از سید علی صیدی طهرانی
تقصیر فلک نیست که ما بی سر و پاییم
چون ابر ، پریشانی ما از کرم ماست
یوسف نیم که چاک گریبان کنم گواه
من حرف،غیرِ حرفِ زلیخا نمی زنم
من بدون تو هزاران شب یلدا دارم
بی طالعی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم!
صائب تبریزی
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
صائب تبریزی
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما!
* دیگران اشتباه می کنند ما غصه شو می خوریم
سید علی صیدی طهرانی
گنه از جانب ما نیست اگر مجنونیم
گوشه چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم
صائب تبریزی
می شوند از سرد مهری ، دوستان از هم جدا
برگ ها را می کند فصل خزان از هم جدا
صائب تبریزی
ره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند آنجا ، بید مجنون می شود
صائب
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند
جاده از افتادگی از کوه بالا می رود
نیست امیدی فقیران را به لطف اغنیا
هیچ کس در طول تاریخ آب از دریا نخورد
صائب
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
كه ناكس كس نمیگردد از این بالانشینیها
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
دست و پایی می توان زد ، بند اگر بر دست و پاست
وای بر حال گرفتاری که بندش بر دل است
آنقدر کز تو دلی چند بُود شاد بس است زندگی به مراد همه کس نتوان کرد
نیست صائب ملک تنگ بی غمی جای دو شاه زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها
چرا خورم غم دنیا به این دو روز اقامت؟ چو بازگشت به این منزل خراب ندارم
مست شد ،خواست که ساغر شکند، عهد شکست
فرق پیمانه و پیمان، زکجا داند مست...
با تشکر از http://jabarotttt.blogfa.com
از هر طرفی رفت دلم ، راه به غم بود
یک کوچه بن بست در این شهر ندیدیم
یا آفتاب رویی یا رو به آفتابی
کباب نازک دل آتش هموار می خواهد
بر افکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
غافلی بر سر چه آمد کنجد و بادام را