روزی که کمترین سرود بوسه است

زنده یاد احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

وهر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
وقلب
برای زندگی بس است .
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
 
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
روزی که آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست وجوی قافیه
نبرم .
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
ومن آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم .

هر مردی که به راهی می شتابد

زنده یاد احمد شاملو

شما که زیبائید تا مردان

زیبایی را بستایند

و هر مردی که به راهی می شتابد

جادویی لبخندی از شماست

و هر مرد در آزادگی خویش

به زنجیر زرین عشقی ست پای بست

عشق تان را به ما دهید

شما که عشق تان زندگی ست!

و خشم تان را به دشمنان ما

شما که خشم تان مرگ است.

ای کاش می‌توانستند

زنده یاد احمد شاملو

ای کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌هاشان

حتی

با نانِ خشکِشان

و کاردهایشان را

جز از برایِ قسمت کردن

بیرون نیاورند

ناقوس

زنده یاد احمد شاملو

آیا تلاش من یکسر بر سر آن بود

تا ناقوس مرگ خود را پر صداتر به نوا آورم!

آخر بازی

زنده یاد احمد شاملو 

عاشقان

سرشکسته گذشتند،

شرمسار ترانه های بی هنگام خویش.

و کوچه ها

بی زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان

شکسته گذشتند،

خسته

         بر اسبان تشریح،

و لته های بی رنگ غروری

نگونسار

           بر نیزه های شان.

تو را چه سود

                  فخر به فلک بر

                                      فروختن

هنگامی که

               هر غبار راه نفرین شده نفرینت می کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت

که با یاس ها

                  به داس سخن گفته ای.

آنجا که قدم بر نهاده باشی

گیاه

      از رستن تن می زند

چرا که تو

تقوای خاک و آب را

                           هرگز

باور نداشتی 

فغان! که سرگذشت ما

سرود بی اعتقاد سربازان تو بود

که از فتح قلعه روسپیان

                                باز می آمدند.

باش تا نفرین شب از تو چه سازد،

که مادران سیاهپوش

ـ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد ـ

هنوز از سجاده ها

                        سر بر نگرفته اند!

 

سر مشق اولین روزهای مدرسه

زنده یاد احمد شاملو

خس خس گلوی خشک رودخانه شهر من

مرثیه ی مرگ ماهی های قرمز تنگ بلور نوروز بود

و برگ های زرد و نارنجی درختان بی ریشه

سر مشق اولین روزهای مدرسه من بود

وقتی با برف های پارک آدم برفی می ساختیم

هرگز در اندیشه آب شدن آدمکی به آن بزرگی نبودیم

تنها حقیقت درسهای مدرسه این بود که

                                                 "مرد با داس آمد"


هرگز نبوده قلب من ، این گونه گرم و سرخ

زنده یاد احمد شاملو

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین

احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

***

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق
از برکه های آینه راهی به من بجو

***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.

***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر کشیدم از آستان یأس:
« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!»


از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت؟

 

                                                       زنده یاد احمد شاملو

مرغ باران مي كشد فرياد دائم:

- عابر! اي عابر!

جامه ات خيس آمد از باران.

نيستت آهنگ خفتن

يا نشستن در بر ياران؟ ...

 

ابر مي گريد

باد مي گردد

و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عابر:

- خانه ام، افسوس!

بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است

ادامه نوشته

همه آن دَم است

زنده یاد احمد شاملو

آن گاه که خوش تراش ترین  تن ها را به سکه سیمی توان خرید

مرا دریغا دریغ

            هنگامی که به کیمیای عشق احساس نیاز افتد

همه آن دَم است

همه آن دَم است.


من فرزند خلف عقده های اجدادم هستم

زنده یاد احمد شاملو

مگر می شود از هفت سالگی تا هفتاد سالگی ، مدام جریمه شد؟

نه !! هرگز جریمه هایم را کامل ننوشتم

ولی همیشه حرص معلمم را کامل در می آوردم.

چرا که من 2500 سال " عقده " را به دوش می کشم .

آری !

من فرزند خلف عقده های اجدادم هستم


زندگی  را  فرصتی  آن قدر نیست

زنده یاد احمد شاملو

مرگ را پروای آن نیست

که  به انگیزه ای اندیشد

زندگی  را  فرصتی  آن قدر نیست

که در آینه به قدمت خویش بنگرد

و عشق را مجالی نیست

                           حتی آن قدر که بگوید

                                               برای چه دوستت می دارد

.

امیدی نیست !

زنده یاد احمد شاملو

ما در ظلمت ایم

بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت

ما تنهائیم 

چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند

عشق های معصوم ، بی کار و بی انگیزه اند

و دوست داشتن

از سفرهای دراز تهی دست باز می گردد.

دیگر

امید درودی نیست ...

امید نوازشی نیست ...


درنگ

زنده یاد احمد شاملو

کیستی که من اینگونه به اعتماد           

نام خود را

با تو می گویم

نان شادی ام را با تو قسمت می کنم

به کنارت می نشینم و

بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم

کیستی که من این گونه به جد

در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم!

.

من چنین ام ، احمقم شاید

زنده یاد احمد شاملو

من چنین ام ، احمقم شاید

که می داند

که من باید

سنگ های زندان ام را به دوش کشم

به سان فرزند مریم که صلیبش را

و نه به سان شما

که دسته ی شلاق دژخیم تان را می تراشید

از استخوان های برادرتان

و رشته تازیانه جلادتان را می بافید

از گیسوان خواهرتان

و نگین به دسته ی شلاق خودکامگان می نشانید

از دندان های شکسته پدرتان !

.


اکنون زمان گریستن است

زنده یاد احمد شاملو

اکنون زمان گریستن است ،

اگر تنها بتوان گریست

یابه رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت

با این همه به زندان من بیا 

که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید .

.