بر کهنه جهان چون گل نو می‌خندم

سعدی شیرازی

تا دل ز مراعات جهان برکندم

صد نعمت را ، به منتی نپسندم

هر چند که نو آمده‌ام از سر ذوق

بر کهنه جهان چون گل نو می‌خندم

به سینه چاک لباس تو بازتر خواهم

عبدالحسین جلالیان

به سینه چاک لباس تو بازتر خواهم

تو سرو ناز و منت باز نازتر خواهم

برای آن که شبی با تو روز گردانم

شبی ز روز قیامت درازتر خواهم

مزن به سنگ جفا شیشه ی دلم که تو را

اگر چه سنگدلی دل نوازتر خواهم

به خاک و خون کشدم ترک چشم مستت و باز

سیاه مست تو را ترکتازتر خواهم

بیفت در قدمش ای سر از وفا که تو را

ز هر سپرده سری سرفرازتر خواهم

اگر چه باده ی چشم تو کار ما را ساخت

شراب چشم تو را کارسازتر خواهم

در وصال تو گاهی به روی ما باز است

به روی خویشتن این در فرازتر خواهم

گداخت عشق تو پا تا به سر «جلالی» را

شرار عشق تو را جانگدازتر خواهم

خواجه هر چه بکاری تو را همان روید

مولانا

درخت و برگ برآید ز خاک این گوید

که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید

تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار

که چیست قیمت مردم هر آنچ می‌جوید

بشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشین

که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید

زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست

به سوی خانه نیاید گزاف می‌پوید

به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست

وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید                   (کمیز: شاش و بول)

کسی که همره ساقیست چون بود هشیار

چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید                          (لمتر: فربه و پر گوشت و گنده)

کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد

کسی که مرده ندارد بگو چرا موید

تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد

که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید

بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند

نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید              (نسیج :منسوج ، بافته شده )

 

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

حضرت حافظ

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

آزاده بايد زيست

دکتر قدمعلی سرامی

آب، نجوا كرد: «صاف و ساده بايد زيست.»

باد هم آواز داد: «آزاده بايد زيست.»

آتش، از معراج كردن، نعره گلگون كرد؛

خاك هم خاموش خواند: «افتاده بايد زيست.»

 

گه به گل بنگرم ، گهی به کتاب

زنده یاد ملک الشعرا بهار

مردمان را هوس بسی به سر است

هوس من بدین دو مختصر است

گه نشینم به باغ ، بر لب آب

گه به گل بنگرم ، گهی به کتاب

شاخ گُل ساغر شراب من است

یار من دفتر و کتاب من است

 

در موسم زمستان سعدی دو چیز خواهد

در موسم زمستان سعدی دو چیز خواهد

یا آفتاب رویی یا رو به آفتابی

که دستِ ما نگرفتند و می توانستند

استاد جعفری لنگرودی

دلی نماند زپیر و جوان که نشکستند                

نماند رابطه الفتی که نگسستند

 من این گله به که گویم که دوستانِ قدیم        

بریده اند ز یاران به خصم پیوستند

 متاع دانش و آزادگی و دین و شرف               

به باد سخره گرفتند تا توانستند

عجب مدار که دانا زجای خود برخاست            

به صدر مصطبه خامان ردیف بنشستند

فراق و هجرت و بیماری و تهیدستی              

مثال حلقه بگردم چه دست در دستند؟!

وفا و الفت و دلداری و نگهداری                  

مثال وعدة خوبان چرا چنین سستند؟

تن جوان و برومند همچو سرو بلند                

ببین که پیچک ایام چون بر او رستند؟

چه میوه ها که از این شاخه می رسید به خلق 

و لیک میوه بخوردند و شاخه بشکستند

نمرد همت و اقدام و نَیل و علم و هنر            

هنوز مردم آگاه و با صفا هستند

به چشم کبر مکن در هنر نگاه، چرا؟             

که صاحبان هنر در جهان زبردستند

به تیر غیب خدایا بدوز دشمن دین               

به تیر تهمت، مخلوق را زدن جستند

بغیرِ نفرتِ پیر و جوان که هست بگو             

که از شکستنِ دل ها چه طرف بربستند؟

یکی به زمزمه چندان بلند گفت این بیت         

که خلق جمله شنیدند و نیک دانستند

خدای دست نگیرد به وقت افتادن              

که دستِ ما نگرفتند و می توانستند

پشت شیشه باد شب رو جار میزد

شعری از زنده یاد گلچین گیلانی

شاعر "باز باران با ترانه"

پشت شیشه باد شب رو جار میزد

برف سیمین شاخه ها را بار میزد

پیش آتش

یار مهوش

نرم نرمک تار میزد

جنبش انگشتهای نازنینش

به ، چه دلکش

به ، چه موزون

رقصهای تار و گلگون

بر رخ دیوار میزد

...........

ابر های سرخ و آبی

روز های آفتابی

چون دل من

پنجه نرم نگار خوشگل من

بسته می شد باز میشد

جان من لرزنده از ماهور و از شهناز میشد

...........................

در بهشتی پاک و موزون

ای زمین بدرود با تو

سوی یک زیبایی نو

سوی پرتو

دور از تاریکی شب

دور از بیماری و تب

دور از نیرنگ هستی

.....................

چشمها را باز کردم.......آه دیدم

یار رفته

یار رفته

آنهمه آهنگ خوش از پرده پندار رفته

بر درخت آرزوی کهنه من خورده تیشه

نونهال آرزویی شل شد ز ریشه

پشت شیشه

باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار میزد

باز باد مست خود را بر در و دیوار میزد

در رگ من نبض حسرت تار میزد.... 

صدف خالی یک تنهایی

هوشنگ ابتهاج

بسترم

صدف خالی یک تنهایی است.

و تو چون مروارید

گردن آویز کسان دگری ....

 

هیچ و باد

زنده یاد فریدون مشیری

هيچ و باد است جهان؟

                         گفتي و باور كردي!؟

كاش، يك روز، به اندازه «هيچ»

غم بيهوده نمي‌خوردي!

 

كاش، يك لحظه، به سرمستي باد

شاد و آزاد به سر مي‌بردي!

 

کباب نازک دل آتش هموار می خواهد

کباب نازک دل آتش هموار می خواهد  

بر افکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته

غافلی بر سر چه آمد کنجد و بادام را

روغنی در شیشه بینی صاف و روشن ریخته 

غافلی بر سر چه آمد کنجد و بادام را

جواب را نتوان فكر كرد روز سؤال

صائب تبریزی

جواب را نتوان فكر كرد روز سؤال

چو هست فرصتى، آماده كن جواب اينجا

در آفتاب قيامت چه كار خواهى كرد


اگر به سايه گريزى ز آفتاب اينجا


هوشی که چها دوخته‌ای از نفسی چند

بیدل دهلوی

تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی

ای آینه بر ما نتوان بست دورویی

ناموس حیا بر تو بنازد که پس از مرگ

با خاک اگر حشر زند جوش نرویی

هوشی که چها دوخته‌ای از نفسی چند

چاک دو جهان را به همین رشته رفویی

ترتیب دماغت به هوس راست نیاید

خود را مگر ای غنچه‌ کنی جمع‌ و ببویی

از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب

باور مکن این حرف‌ که ‌گویند تو اویی

زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن

چون نی به نیستان همه تن بند گلویی

حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن

تا چشم به خود دوخته‌ای آبله رویی

گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی

سیراب‌تر از سبزهٔ طرف لب جویی

تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت

در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی

ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز

رنگی‌که نداری عرقی‌کن‌که بشویی 

نیمه  شب در  بسترم افکند  خود  را  یار  و گفت

نیمه  شب در  بسترم افکند  خود  را  یار  و گفت

بوسه   میخواهی    بیا  اکنون  کسی  بیدار نیست

گفتمش   ای    ماه    آزارم   مده    رفتم  ز دست

گفت  امشب   مهربانم   صحبت  از  آزار  نیست

کم  کمک  دست   بردم    بر   سینه    آن  سیم تن

گفت  میدانی   که این    لیمو  به  هر بازار نیست

گفتمش  لیموی کوچک   است میگریزد زیر دست

گفت لیمو کوچک  است  و هم  ردیف  نار  نیست

 کم کمک    دستم بلرزید  و   به    پایین تر   رسید

 گفت    خط   سیرت    اندرین      اقطار     نیست

 گرم   در    آغوشش   گرفتم   تا شوم  غرق نشاط

 گفت  میدانی  که   امشب   هیچکس   بیدار  نیست

خواستم   چینم     گلش   را   گربه  بر  رویم پرید

جستم از خواب   خوش و دیدم کسی در کار نیست

 

اينجا هر روز المپيک است

جلیل صفر بیگی

آتش

از تني به تني ديگر

اينجا هر روز المپيک است

يکي اين مشعل را از ايلام بگيرد

*به مناسبت خودسوزی های مکرر هموطنان ایلامی

و همچنین آتش گرفتن همیشگی جنگل های ایلام

خبر ز زنده دلی نیست اهل مــدرسه را

فصیحی هروی

خبر ز زنده دلی نیست اهل مــدرسه را

که دل بسان مگسی در کتاب می میرد

بیو ساقی امشــو  دلم خش بکه     

شعر محلی شوشتری

با تشکر از http://www.pirsik.mihanblog.com


تو  ساقی بیو  سی م   نم نم بریز                     شرابی خنک ری  تش   غــــــم  بریز

 ( تو  ای  ساقی  بیا برای من  نم نم  بریز      شراب خنک را   بر روی  آتش  غم  بریز )     

اشینیم  ما دور  یی شاد  و خــش                     کشـاری بریزیـــم   امشــو   ت   تش

 ( بدور هم شاد و خوشحال بنشینیم                 اسپندی بر آتش بریزیم    امشب ) 

ادامه نوشته