گمگشته

زنده یاد فروغ فرخزاد

من به مردي وفا نمودم و او

پشت پا زد به عشق و اميدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غير از آن دل كه مفت بخشيدم

 

 دل من كودكي سبك سر بود

خود ندانم چگونه رامش كرد

او كه مي گفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم به جامش كرد؟

 

اگر از شهد آتشين لب من

جرعه اي نوش كرد و شد سرمست

حسرتم نيست زآنكه اين لب را

بوسه هاي نداده بسيار است

 

باز هم در نگاه خاموشم

قصه هاي نگفته اي دارم

باز هم چون به تن كنم جامه

فتنه هاي نهفته اي دارم

 

 باز هم مي توان به گيسويم

چنگي از روي عشق ومستي زد

باز هم مي توان در آغوشم

پشت پا بر جهان هستي زد

 

 باز هم مي دود به دنبالم

ديدگاني پر از اميد و نياز

باز هم با هزار خواهش گنگ

مي دهندم بسوي خويش آواز

 

 باز هم دارم آنچه را كه شبي

ريختم چون شراب در كامش

دارم آن سينه را كه او مي گفت

تكيه گاهيست بهر آلامش

 

 زانچه دادم به او مرا غم نيست

حسرت و اضطراب و ماتم نيست

غير از آن دل كه پر نشد جايش

به خدا چيز ديگرم كم نيست

 

كو دلم كو دلي كه برد و نداد

غارتم كرده، داد مي خواهم

دل خونين مرا چكار آيد

دلي آزاد و شاد مي خواهم

 

دگرم آرزوي عشقي نيست

بي دلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز مي ناليد

كه هنوزم نظر به او باشد

  

او كه از من بريد و تركم كرد

پس چرا پس نداد آن دل را

واي بر من كه مفت بخشيدم

دل آشفته حال غافل را

آفتاب می شود

زنده یاد فروغ فرخزاد

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود

عروسک کوکی

زنده یاد فروغ فرخزاد

بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم

پنداشت اگر شبی به سرمستی

                                     زنده یاد فروغ فرخزاد

پنداشت اگر شبی به سرمستی         در بستر عشق او به سر کردم

شبهای  دگر  که  رفته  از عمرم          در دامن  دیگران  به  سر  کردم

راز این حلقه ی زر

زنده یاد فروغ فرخزاد

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد

زنده ياد فروغ فرخزاد

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد

به جويبار كه در من جاري بود

به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند

به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من

از فصل هاي خشك گذر مي كردند

به دسته هاي كلاغان

كه عطر مزرعه هاي شبانه را

براي من به هديه مي آوردند

به مادرم كه در آينه زندگي مي كرد

و شكل پيري من بود

و به زمين كه شهوت تكرار من درون ملتهبش را

از تخمه هاي سبز مي انباشت

سلامي دوباره خواهم داد

مي آيم مي آيم مي آيم

با گيسويم : ادامه بوهاي زير خاك

با چشمهايم : تجربه هاي غليظ تاريكي

با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار

مي آيم مي آيم مي آيم

و آستانه پر از عشق مي شود

و من در آستانه به آنها كه دوست مي دارند

و دختري كه هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد.

آخرين لحظه تلخ ديدار

زنده یاد فروغ فرخزاد

ديدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

مي رميدي

مي رهيدي

يادم آمد كه روزي در اين راه

ناشكيبا مرا در پي خويش

ميكشيدي

ميكشيدي

آخرين بار

آخرين لحظه تلخ ديدار

سر به سر پوچ ديدم جهان را

باد ناليد و من گوش كردم

خش خش برگهاي خزان را

باز خواندي

باز راندي

باز بر تخت عاجم نشاندي

باز در كام موجم كشاندي

گر چه در پرنيان غمي شوم

سالها در دلم زيستي تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چيستي تو؟

كيستي تو؟


چه دور بود پیش از این زمین ما

زنده یاد فروغ فرخزاد

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دل نواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود


ای مرز پرگهر

زنده یاد فروغ فرخزاد

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم

و هستیم به یک شماره مشخص شد

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحت است

آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پر افتخار تاریخی

لالایی تمدن و فرهنگ

و جق و جق جقجقه قانون ...
ادامه نوشته

آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود؟

زنده یاد فروغ فرخزاد

هميشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند و مي ميرند

من شبدر چهارپري را مي بويم

كه روي گور مفاهيم كهنه روئيده ست

آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود؟

آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت

تا به خداي خوب ،كه در پشت بام خانه قدم مي زند سلام بگويم؟


ديگر سراغ شعله ي آتش ز من مگير

                                                زنده یاد فروغ فرخزاد

رفتم ، مرا  ببخش و مگو  او وفا نداشت                     راهي  به  جز  گريز برايم  نمانده  بود

اين  عشق  آتشين   پر  از  درد  بي اميد                      در  وادي  گناه و  جنونم  كشانده  بود

رفتم  كه داغ بوسه ي پر حسرت  تو  را                      با  اشكهاي  ديده  ز  لب شستشو دهم

رفتم  كه   نا تمام   بمانم  در  اين  سرود                     رفتم  كه  با نگفته به  خود  آبرو دهم

رفتم ، مگو مگو كه چرا رفت ، ننگ بود                     عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما

از پرده ي خموشي و ظلمت ، چو نور صبح                   بيرون  فتاده بود  به يك باره  راز ما

رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم                       در لا به لاي  دامن شب رنگ زندگي

رفتم  كه  در سياهي  يك  گور  بي نشان                      فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي

من از دو چشم روشن و گريان گریختم                        از خنده هاي وحشي  طوفان گريختم

از  بستر  وصال  به آغوش  سرد  هجر                        آزرده  از  ملامت   وجدان  گريختم

اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز                        ديگر سراغ شعله ي آتش ز من مگير

مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم                      مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش                    در  دامن  سکوت  به  تلخی   گریستم

نالان  ز کرده ها و  پشیمان  ز گفته ها                         دیدم  که  لایق  تو  و عشق  تو  نیستم


من به دنيا آمدم بي آنكه خود خواهم

زنده یاد فروغ فرخزاد

چيستم من؟زاده يك شام لذتبار

ناشناسي پيش مي راند در اين راهم

روزگاري پيكري بر پيكري پيچيد

من به دنيا آمدم بي آنكه خود خواهم

كي رهايم كردي تا با دو چشم باز

برگزينم قالبي را از براي خويش؟

تا دهم بر هر كه خواهم نام مادر را

خود به آزادي نهم در اين راه پاي خويش

من به دنيا آمدم تا در جهان تو

حاصل پيوند سوزان دو تن باشم

پيش از آن كي آشنا بوديم ما با هم ؟

من به دنيا آمدم بي آنكه من باشم


شوق سلامی نیست

زنده یاد فروغ فرخزاد

ای دریغا لحظه ای آمد که لب هایم                          سخت خاموشند و بر آنها  کلامی نیست

خواهمت بدرود گویم  تا زمانی دور                         زآنکه دیگر با توام شوق سلامی نیست

.

راز دل خود به او مگو هرگز!

زنده یاد فروغ فرخزاد

  ای زن که دلی پر از صفا داری                   از  مرد  وفا  مجو ، مجو هرگز

   او  معنی  عشق  را  نمی داند                     راز دل خود به او مگو هرگز!

.

می توان همچون عروسک های کوکی بود

.

می توان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

می توان با فشار هرزه ی دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

آه ، من بسیار خوشبختم

.

لحظه ها را دریاب

مرمرین پله آن غرفه عاج

ای دریغا که ز ما بس دور است

لحظه ها را دریاب

چشم فردا کور است

زنده یاد فروع فرخزاد