جويند همه هــلال و من ابرويــت

ماه رمضان مبارک

جويند همه هــلال و من ابرويــت           گيرند همـه روزه و  من گيســويت

از جمـــــــــله اين 12  ماه تمــام           يک ماه مبارک است آن هم رويت

دل می شکوفد گل به گل از دامن تو  

قیصر امین پور

ای حُسن یوسف دکمه ی پیراهن تو

دل می شکوفد گل به گل از دامن تو 

جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست

گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو 

آغاز فروردین چشمت ، مشهد من

شیراز من ، اردیبهشت دامن تو

هر اصفهانِ ابرویت نصف جهانم

خرمای خوزستانِ من خندیدن تو

من جز برای تو ، نمی خواهم خودم را 

ای از همه من های من بهتر ، منِ تو 

هرچیز و هر کس رو به سویی در نمازند

ای چشم های من ، نمازِ دیدنِ تو !

حیران و سرگردان چشمت تا ابد باد 

منظومه ی دل بر مدار روشنِ تو...

نیست امیدی فقیران را به لطف اغنیا

نیست امیدی فقیران را به لطف اغنیا

هیچ کس در طول تاریخ آب از دریا نخورد

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

وقتی هوا هوای تو نیست

اصغر معاذی

بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!

به ما بازده نان و انجیر ما را

محمد کاظم کاظمی  (شاعر افغان)

مریز آبروی سرازیر ما را
به ما بازده نان و انجیر ما را

خدایا اگر دستبند تجمّل
نمی‌بست دست کمانگیر ما را
 

کسی تا قیامت نمی‌کرد پیدا
از آن گوشه ی کهکشان تیر ما را
 

ولی خسته بودیم و یاران همدل
به نانی گرفتند شمشیر ما را

ولی خسته بودیم و می‌برد توفان
تمام شکوه اساطیر ما را
 

طلا را که مس کرد، دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را

تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد

مریم آریان

تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد

آن را برای بچـــه های لاغـــر آورد

مــــادر بــرای بار پنجـــم درد کرد و

رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد

گفتند دختر نان خور است و با خودش گفت

ای کــــاش می شد یک شکـم نان آور آورد!

تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد

آن را برای بچــــه های لاغـــر آورد

تنگ غروب آمد پدر ؛با سنگ در زد

یک عده را مهمــان برای مادر آورد

مردی غریبه با زنانی چادری که

مهمان ما بودند را پشت در آورد

مرد غریبـــه چـــای خورد و مهربان شد

هی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آورد

من بچـــه بودم وقت بازی کردنــم بود

جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟

دست مرا محکم گرفت و با خودش برد

دیدم کــه بابا کــم ،نه از کـم کمتر آورد

تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد

آن را بــــرای بچـــه های دیگر آورد

مادر برای بار دیگــر درد کرد و

رفت و نیامد باز اما دختر آورد

"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست

اصغر معاذی

قصـــه با طعــــم دهان تو شنیـــدن دارد
خــواب،در بستـــر چشمان تو دیدن دارد

وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم

دست در دست تو هــر کوچــه دویدن دارد

تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد

سیب در دامنت احســـــاس رسیدن دارد

بیــخ گوش تو دلاویزترین بـــاغ خــــداست
طعـــم گیلاس از این فاصله چیــــدن دارد

کودکی چشم به در دوخته ام...تنگ غروب
دل مـن شـــــوقِ در آغــــــــوش پریدن دارد

"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب ســـرخ تــــو این قصـــــه شنیدن دارد...!

نعنای تند/ مزّه ی اُربیت / سوء ظن!

امید صباغ نو

نعنای تند/ مزّه ی اُربیت / سوء ظن!

دیوانگیّ مزمن مردی به نام من...

دارم میان خاطره ها پرسه میزنم

در صفحه های منقبض با تو گم شدن

-لب روی لب- بغل کن عزیزم مرا ببوس

حالم عجیب میشود از بوسه ی خفن!!

من بیخیال وسوسه و شعر میشوم

در این حریم خلوت یک عشق- تن به تن

شرقی ترین نگاه تو بیچاره کرده اند

این چشمهای غمزده را آهوی ختن

مستم – کمی برای دلم بندری برقص

مثل جلیل توی رباعی – دَدَن دَدَن ...

بوی تو را گرفته مشامم – عزیز من

چیزی شبیه عطر وجود تو – عطر زن...

 

برفتند چون چشم برهم زدند

سعدی

شنیدم که جمشید فرخ ‏سرشت

به سرچشمه ‏ای بر به سنگی نوشت

برین چشمه چون ما بسی دم زدند

برفتند چون چشم برهم زدند

گوی زرین فلک رقصان ماست

مولانا

گوی زرین فلک رقصان ماست

چون نباشد چون که چوگان توییم

خواه چوگان ساز ما را خواه گوی

دولت این بس که به میدان توییم

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

غلامرضا طریقی

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر ، قاری قرآن شده است

مثــل من ، باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده ، گلدان شده است

بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است

بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است

عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است

عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است

هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است