دریا طوفانی بشه غریبا آشنا میشن

ناصر فیض

دریا طوفانی بشه غریبا آشنا میشن

تموم نا خداها یک شبه با خدا می شن

رفیقاى نیمه راه، زیادى هارت و پورت دارن

چند قدم باهات میان بعدش ازت جدا مى شن

جورابش یه جفت باشه آدم، خیالش راحته

بیشتر از یه جفت باشه همیشه تا به تا مى شن


خوشبخت کلافی که سری داشته باشد

حسین جنتی

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

 در لشکر دشمن پسری داشته باشد

حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

 خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !

سفره لبخند و نان، ما را بس است

رحیم زریان

ما تهی دستان عاشق پیشه ایم

 سفره لبخند و نان، ما را بس است

باز باران، باز باران روی خاک

جرعه ای از آسمان، ما را بس است

این خانه تکاندیم ز بیگانه، بیا

عید است و دلم خانه ویرانه، بیا

این خانه تکاندیم ز بیگانه، بیا

یک ماه تمام مهیمانت بودیم

یک روز به مهمانی این خانه بیا

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

عید فطر مبارک

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

به می عمارت دل کن که این جهان خراب

حضرت حافظ

به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سرشت که از خاک ما بسازد خشت

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت

مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که؟ آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت ؟!

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار چه مست
همه جا خانه ی عشق است چه مسجد چه کنشت

ناامیدم مکن از سابقه ی لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که ، که خوب است و که زشت ؟!

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت !

از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بماندیم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمری است که عمرم همه در کار دعا رفت

احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت ؟!

عشق بازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود ، بود و گر خطایی رفت ، رفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده ی مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت

امروز که در دست توأم مرحمتی کن
فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت ؟  

با تشکر از آقا رها

مار ز یاری چو کفت بوسه داد

وحشی بافقی

مار ز یاری چو کفت بوسه داد

داد دمش خرمن عمرت به باد

تیغ من از خون تو چون رنگ بست

داد تو را چشمه حیوان به دست

تا تو بدانی که ز دشمن ضرر

به که رسد دوستی از اهل شر

حیرتم از گردن پر زور توست

کاو به چنین بار بماند درست

گوهر آدم اگر از درهم است

خر که زرش بار کنی آدم است

زان فکنی جامه ی اطلس به دوش

تا شود آن بر خریت پرده پوش

گشت چو از باد قوی گوسفند

پنجه قصاب از او پوست کند

ناخلفی پا چو نهد در میان

پرتو عزت برد از دودمان

پرتو جمعی ز سر یک تن است

مجلسی از مشعله ای روشن است


میتراود مهتاب

زنده یاد نیمایوشیج

میتراود مهتاب

میدرخشد شبتاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم میشکند

 

نگران با من استاده سحر

صبح میخواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره این سفر میشکند

 

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا!به برم میشکند

 

دستها می سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که به در کس آید

در و دیوار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند

یکی را دست حسرت بر بناگوش

سعدی

یکی را دست حسرت بر بناگوش

یکی با آنکه میخواهد در آغوش