مار ز یاری چو کفت بوسه داد

وحشی بافقی

مار ز یاری چو کفت بوسه داد

داد دمش خرمن عمرت به باد

تیغ من از خون تو چون رنگ بست

داد تو را چشمه حیوان به دست

تا تو بدانی که ز دشمن ضرر

به که رسد دوستی از اهل شر

حیرتم از گردن پر زور توست

کاو به چنین بار بماند درست

گوهر آدم اگر از درهم است

خر که زرش بار کنی آدم است

زان فکنی جامه ی اطلس به دوش

تا شود آن بر خریت پرده پوش

گشت چو از باد قوی گوسفند

پنجه قصاب از او پوست کند

ناخلفی پا چو نهد در میان

پرتو عزت برد از دودمان

پرتو جمعی ز سر یک تن است

مجلسی از مشعله ای روشن است


من صيد ديگري نشوم وحشي توام

وحشی بافقی

زان نيمه شب بترس كه درتازد از جگر

تا كي عنان كشيده توان داشت آه خود

داديم جان به راه تو ظالم چه مي كني

سر داده اي چه فتنه چشم سياه خود

بردي دل مرا و به حرمان بسوختي

او خود چه كرده بود بداند گناه خود

زان عهد ياد باد كز آسيب زهر چشم

مي داشت نوشخند توام در پناه خود

من صيد ديگري نشوم وحشي توام

اما تو هم برو مرو از صيدگاه خود

.