من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
صائب
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
كه ناكس كس نمیگردد از این بالانشینیها
صائب
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
كه ناكس كس نمیگردد از این بالانشینیها
صائب تبریزی
می چکد گر چه طراوت ز تو چون سرو بهشت
قامتی تشنه آغوش کشیدن داری
صائب این پنبه آسودگی از گوش برآر
اگر از ما هوس ناله شنیدن داری
قهار عاصی
با ياد چشم های تو گلپوش مي شوم
نامت به لب چو مي برم آغوش مي شوم
ای آشنا ، خيال تو تا دست مي دهد
از خاطرات باغ فراموش مي شوم
هرکو ز عشق زمزمه آهنگ مي شود
در رقص می برايم و در جوش مي شوم
گل مي کند جوانيم از تار تار موی
وقتی صدای پای ترا گوش مي شوم
جلیل صفربیگی
گفتیم چقدر چوب باور بخوریم
حرص پدر و غصه ی مادر بخوریم
ربطی نه به گرگ دارد این قصه نه چاه
مجبور شدیم تا برادر بخوریم
رضا نیکوکار
بــه آغــوش تــو ختــم مــی شــود ،
حــس کــلاغ آخــر قصــه را دارم
کــه در خــانــه اش لــم داده
مسلم محبی
بــی روسری بیــا که دقیقا ببینمت
اما به گونه ای که فقط من ببینمت
با تو نمی شود که سر جنگ وکینه داشت
حتــی اگــــر کـــه در صف دشمن ببینمت
نزدیک تر شدی به من ازمن به من که من
حس کردنــی تـــر از رگ گــــردن ببینمت
مثل لــــــزوم نــــور بــــرای درخت ها
هر صبح لازم است که حتما ببینمت
حس می کنم دو دل شده ای لحظه ای مباد
درشک بیـــــن ماندن و رفتــــــــــن ببینمت
روز پدر مبارک
حضرت سعدی
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افگنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایه خود برفت از سرش
تو در سایه خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجوَر داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضهها میچمید
کزان خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیر دست
اگر تیغ دورانش انداختهست
نه شمشیر دوران هنوز آختهست؟
چو بینی دعا گوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
کرم خواندهام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران
قدر پدرانمون رو تا در کنارمون هستند
بدونیم
سعدی شیرازی
در اقصای عالم بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی
تمتّع به هر گوشهای یافتم
ز هر خرمنی خوشهای یافتم
چو پاکان شیراز خاکی نهاد
ندیدم که رحمت بر این خاک باد
تولای مردان این پاک بوم
برانگیختم خاطر از شام و روم
دریغ آمدم زان همه بوستان
تهیدست رفتن سوی دوستان
به دل گفتم از مصر قند آورند
بر دوستان ارمغانی برند
مرا گر تهی بود از آن قند دست
سخنهای شیرینتر از قند هست
نه قندی که مردم بصورت خورند
که ارباب معنی به کاغذ برند
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
مولانا
"هیچ کس" را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی
هم دعا از من روان کردی چو آب
هم نباتش بخش و دارش مستجاب
رویا باقری نازنین
بگذار زمان ، روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد
بگذارکه ابلیس دراین معرکه ، یک بار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد
بگذار گناه هوس آدم و حوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد
مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصه ، همان قصه که گفتند نباشد
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده نادیده که دادند نباشد
یک بار ، تو در قصه ی پرپیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد
آشوب ، همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد
درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تو هرچند نباشد
من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد
وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد