در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

حمید مصدق

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام.

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،

گیسوان تو در اندیشه من

گرم رقصی موزون .

کاشکی پنجه من

در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست.

چشم من ، چشمه زاینده اشک ،

گونه ام بستر رود .

کاشکی همچو حبابی بر آب ،

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .

با تشکر از سفید برفیhttp://shazdehkocholoo2010.blogfa.com

معتاد!

حمید مصدق

در تـــــو

هــــزار مزرعـــه خشـــخاش تازه است.

آدم

به چشم های تو معتاد می شود...

آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟

زنده یاد حمید مصدق


اين مرد خود پرست

اين ديو، اين رها شده از بند

مست مست

استاده روبه روي من و

خيره در منست

***

گفتم به خويشتن

آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟

مشتي زدم به سينه او،

ناگهان دريغ

آئينه تمام قد روبه رو شكست .

*****

سیب

حمید مصدق

تو به من خندیدی 

و نمی دانستی 

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

 باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

 و من اندیشه کنان 

غرق این پندارم

-که چرا 

  خانه کوچک ما

  سیب نداشت
الاغی که یونجه را میفهمید: و ما روزهاست که هی به خود میگوییم : چرا خانه ی کوچک ما علاوه بر سیب وان هم نداشت..!!