قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
صائب تبریزی
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
صائب تبریزی
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
صائب تبریزی
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما!
* دیگران اشتباه می کنند ما غصه شو می خوریم
صائب تبریزی
می شوند از سرد مهری ، دوستان از هم جدا
برگ ها را می کند فصل خزان از هم جدا
صائب تبریزی
ره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند آنجا ، بید مجنون می شود
صائب
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند
صائب
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
كه ناكس كس نمیگردد از این بالانشینیها
صائب تبریزی
می چکد گر چه طراوت ز تو چون سرو بهشت
قامتی تشنه آغوش کشیدن داری
صائب این پنبه آسودگی از گوش برآر
اگر از ما هوس ناله شنیدن داری
صائب تبریزی
زان خرمن گل
حاصل
ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست بریده است
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از نــاز
تا بــاز کنی بنـد قبـا صبح دمیده است
چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است
ما در چه شماریم ؛ که خورشید جهــانتــاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
شــد عمــر و نشـد سیــر دل مــا ز تپیدن
این قطره ی خون از سر تیغ که چکیده است
عمــری اسـت خبـــر از دل و دلــدار نـــدارم
بـا شیشــه پریـزاد مــن از دسـت پریده است
صــائــب چه کنـی پــای طـلـب آبلـه فرســود
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است
آنقدر کز تو دلی چند بُود شاد بس است زندگی به مراد همه کس نتوان کرد
صائب تبریزی
جواب را نتوان فكر كرد روز سؤال
چو هست فرصتى، آماده كن جواب اينجا
در آفتاب قيامت چه كار خواهى كرد
صائب تبریزی
گر چه از وعدهٔ احسان فلک پیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسلهٔ زلف به زنجیر شدیم
صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینهٔ تصویر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
صائب تبریزی
ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهادهایم
مخور صائب فریب زهد از عمـــامه زاهد که در گنبد زبی مغزی صدا بسیار می پیچد
صائب تبریزی
ما را ز شب وصل چه
حاصل که تو از ناز تا باز کنی بند قبا صبح دمیده ست!
میتوان رفت به یک چشم پریدن تا مصر بوی پیراهن اگر قافله سـالار شـــود
با تشکر از http://golbang71.blogfa.com
نه دین ما
به جا و نه دنیای ما تمام از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم!
گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم ترا چه حاصل از این آسیای دندان است
صائب تبریزی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را عشرت امروز بیاندیشه فردا خوش است
صائب تبریزی
در کارخانهای که ندانند قدر کار از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب تبريزي
چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد
صائب تبريزي
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟
چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی
که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد
صحبت غنیمت است به هم چون رسیدهایم تا کی دگر به هم رسد این تختهپارهها
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
صائب تبریزی
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي که بلبل در قفس از بوي گل خشنود ميگردد
صائب تبریزی
پاکان ستم ز جور فلک بیشتر کشند گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیا
مرد مصاف در همه جا یافت میشود در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام
صائب تبریزی
فریب تربیت باغبان مخور ای گل که آب می دهــد اما گـلاب میگیرد!
صائب تبریزی
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم میخورد از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت ایمنی خواهی ، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون میآید از آزار دلهای دو نیم رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشهگیری درد سر بسیار دارد در کمین در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زندهداری خون مردم میخورد زینهار از زاهد شب زندهدار اندیشه کن