خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم

سعدی

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم 

دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم

 ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز

 کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

یکی را دست حسرت بر بناگوش

سعدی

یکی را دست حسرت بر بناگوش

یکی با آنکه میخواهد در آغوش


جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شیخ اجل سعدی

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

شیخ اجل سعدی

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

برفتند چون چشم برهم زدند

سعدی

شنیدم که جمشید فرخ ‏سرشت

به سرچشمه ‏ای بر به سنگی نوشت

برین چشمه چون ما بسی دم زدند

برفتند چون چشم برهم زدند

مرا باشد از درد طفلان خبر

روز پدر مبارک

حضرت سعدی

ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟

بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟

چو بینی یتیمی سر افگنده پیش

مده بوسه بر روی فرزند خویش

یتیم ار بگرید که نازش خرد؟

وگر خشم گیرد که بارش برد؟

الا تا نگرید که عرش عظیم

بلرزد همی چون بگرید یتیم

به رحمت بکن آبش از دیده پاک

به شفقت بیفشانش از چهره خاک

اگر سایه خود برفت از سرش

تو در سایه خویشتن پرورش

من آنگه سر تاجوَر داشتم

که سر بر کنار پدر داشتم

اگر بر وجودم نشستی مگس

پریشان شدی خاطر چند کس

کنون دشمنان گر برندم اسیر

نباشد کس از دوستانم نصیر

مرا باشد از درد طفلان خبر

که در طفلی از سر برفتم پدر

یکی خار پای یتیمی بکند

به خواب اندرش دید صدر خجند

همی گفت و در روضه‌ها می‌چمید

کزان خار بر من چه گلها دمید

مشو تا توانی ز رحمت بری

که رحمت برندت چو رحمت بری

چو انعام کردی مشو خود پرست

که من سرورم دیگران زیر دست

اگر تیغ دورانش انداخته‌ست

نه شمشیر دوران هنوز آخته‌ست؟

چو بینی دعا گوی دولت هزار

خداوند را شکر نعمت گزار

که چشم از تو دارند مردم بسی

نه تو چشم داری به دست کسی

کرم خوانده‌ام سیرت سروران

غلط گفتم، اخلاق پیغمبران

قدر پدرانمون رو تا در کنارمون هستند

                                                      بدونیم

در اقصای عالم بگشتم بسی

سعدی شیرازی

در اقصای عالم بگشتم بسی

بسر بردم ایام با هر کسی

تمتّع به هر گوشه‌ای یافتم

ز هر خرمنی خوشه‌ای یافتم

چو پاکان شیراز خاکی نهاد

ندیدم که رحمت بر این خاک باد

تولای مردان این پاک بوم

برانگیختم خاطر از شام و روم

دریغ آمدم زان همه بوستان

تهیدست رفتن سوی دوستان

به دل گفتم از مصر قند آورند

بر دوستان ارمغانی برند

مرا گر تهی بود از آن قند دست

سخنهای شیرین‌تر از قند هست

نه قندی که مردم بصورت خورند

که ارباب معنی به کاغذ برند

ز عــهــد پــدر یــادم آیــد هــمــی          

حضرت سعدی

ز عــهــد پــدر یــادم آیــد هــمــی         

کــه بــاران رحـمـت بـر او هـر دمـی

کـه در طـفـلـیـم لـوح و دفتر خرید        

ز بـهـرم یـکـی خـاتـم و زر خـریـد

بـه در کــرد نــاگــه یــکـی مـشـتـری         

بـه خـرمـایـی از دسـتـم انـگـشتری

چـو نـشـنـاسد انگشتری طفل خرد        

بــه شــیــریــنـی از وی تـوانـنـد بـرد

تــو هـم قـیـمـت عـمـر نـشـنـاخـتـی        

کـه در عـیـش شـیـریـن بـرانداختی

قـیـامـت کـه نـیـکان بر اعلی رسند        

ز قـــعـــر ثــری بــر ثــریــا رســنــد      (ثری: زیر زمین ، خاک نم دار )

تـو را خـود بـمـانـد سر از ننگ پیش         

کـه گـردت بـرآیـد عـمـلهای خویش

بـــرادر، ز کـــار بـــدان شــرم دار        

کـه در روی نـیـکان شوی شرمسار

حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی

سعدی

چنین گفت پیری پسندیده دوش

خوش آید سخنهای پیران به گوش

که در هند رفتم به کنجی فراز

چه دیدم؟ پلیدی ، سیاهی دراز

تو گفتی که عفریت بلقیس بود

به زشتی نمودار ابلیس بود

در آغوش وی دختری چون قمر

فرو برده دندان به لبهاش در

چنان تنگش آورده اندر کنار

که پنداری اللیل یغشی النهار

مرا امر معروف دامن گرفت

فضول آتشی گشت و در من گرفت

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ

که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ

به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر

سپید از سیه فرق کردم چوفجر

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ

پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

ز لا حولم آن دیو هیکل بجست

پری پیکر اندر من آویخت دست

که ای زرق سجادهٔ زرق پوش

سیه‌کار دنیاخر دین‌فروش

مرا عمرها دل ز کف رفته بود

بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

کنون پخته شد لقمه خام من

که گرمش بدر کردی از کام من

تظلم برآورد و فریاد خواند

که شفقت برافتاد و رحمت نماند

نماند از جوانان کسی دستگیر

که بستاندم داد از این مرد پیر؟

که شرمش نیاید ز پیری همی

زدن دست در ستر نامحرمی

همی کرد فریاد و دامن به چنگ

مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر

که از جامه بیرون روم همچو سیر

نه خصمی که با او برآیی به داو

بگرداندت گرد گیتی به گاو

برهنه دوان رفتم از پیش زن

که در دست او جامه بهتر که من

پس از مدتی کرد بر من گذار

که می‌دانیم؟ گفتمش زینهار!

که من توبه کردم به دست تو بر

که گرد فضولی نگردم دگر

کسی را نیاید چنین کار پیش

که عاقل نشیند پس کار خویش

از آن شنعت این پند برداشتم

دگر دیده نادیده انگاشتم

زبان در کش ار عقل داری و هوش

چو سعدی سخن گوی ورنه خموش

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

سعدی

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

مشکل توان رسید به بالای پست ما

حکایتی دگرم هست و جای گفتن نیست

سعدی

ز چشم مست تو امید خواب می بینم

تو خوش بخفت که ما را قرار خفتن نیست

به دیدن از تو قناعت نمی توانم کرد

حکایتی دگرم هست و جای گفتن نیست

گر آن مراد شبی در کنار ما باشد

سعدی

گر آن مراد شبی در کنار ما باشد

زهی سعادت و دولت که یار ما باشد

اگر هزار غمست از جهانیان بر دل

همین بسست که او غمگسار ما باشد

به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق

گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد

از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان

وزین جهت شرف روزگار ما باشد

جفای پرده درانم تفاوتی نکند

اگر عنایت او پرده دار ما باشد

مراد خاطر ما مشکلست و مشکل نیست

اگر مراد خداوندگار ما باشد

به اختیار قضای زمان بباید ساخت

که دایم آن نبود کاختیار ما باشد

و گر به دست نگارین دوست کشته شویم

میان عالمیان افتخار ما باشد

به هیچ کار نیایم گرم تو نپسندی

و گر قبول کنی کار کار ما باشد

نگارخانه چینی که وصف می‌گویند

نه ممکنست که مثل نگار ما باشد

چنین غزال که وصفش همی‌رود سعدی

گمان مبر که به تنها شکار ما باشد

بر کهنه جهان چون گل نو می‌خندم

سعدی شیرازی

تا دل ز مراعات جهان برکندم

صد نعمت را ، به منتی نپسندم

هر چند که نو آمده‌ام از سر ذوق

بر کهنه جهان چون گل نو می‌خندم

دو دوسـت قــدر شــــــناسند عهد صحبت را    

سعدی

درخت ، غـنـچــه برآورد و بلـبلان مســــتند          

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشــستند 

بســاط ســبزه لگد کوب شد به پای نشـــاط          

 ز بس که عارف و عامی ،به رقص بر جســتند

دو دوسـت قــدر شــــــناسند عهد صحبت را          

که مـــــدّتی ببـــــــــریدند و بــــاز پیــوســـــتند

به در نمی رود از خــــانــگه یکی هشـــــیار          

که پیــــش شــحنه بگـــوید که صوفیان مسـتند

یکی درخــــت گل اندر میــــــان خانه ماست          

که ســــرو های چــــمن پیـــش قامـــتش پستند

اگر جهان همه دشـمن شود به دولت دوست          

خبـــــرندارم از ایـــــشان که درجهــــان هستند

مثال راکــب دریاســت ،کشــــــــــته عشــــق         

 به تـَــــرک بار بگفــــتند و خویـــشتن رســـتند

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

سعدی

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

 بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

 حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

 هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

 ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

 هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

 گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

 بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

 سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

سعدی

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید

چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه

با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد

کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش

وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

سال وصال با او یک روز بود گویی

و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

ایام را به ماهی یک شب هلال باشد

وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی

سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

نه بر اشتری سوارم، نه چو خر به زیر بارم

سعدی

نه بر اشتری سوارم، نه چو خر به زیر بارم

نه خداوند رعیت، نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانی معدوم ندارم

نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم

جهان ای پسر ملک جاوید نیست

سعدی شیرازی

جهان ای پسر ملک جاوید نیست

ز دنیا وفاداری امید نیست

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام

سریر سلیمان علیه‌السلام؟

به آخر ندیدی که بر باد رفت؟

خنک آن که با دانش و داد رفت

کسی زین میان گوی دولت ربود

که در بند آسایش خلق بود

بکار آمد آنها که برداشتند

نه گرد آوریدند و بگذاشتند

ندانسته بهتر که دشمن چه گفت

سعدی شیرازی

یکی گفت با صوفیی در صفا

ندانی فلانت چه گفت از قفا؟

بگفتا خموش، ای برادر، بخفت

ندانسته بهتر که دشمن چه گفت

کسانی که پیغام دشمن برند

ز دشمن همانا که دشمن ترند

کسی قول دشمن نیارد به دوست

جز آن کس که در دشمنی یار اوست

نیارست دشمن جفا گفتنم

چنان کز شنیدن بلرزد تنم

تو دشمن‌تری کاوری بر دهان

که دشمن چنین گفت اندر نهان

سخن چین کند تازه جنگ قدیم

به خشم آورد نیکمرد سلیم

ازان همنشین تا توانی گریز

که مر فتنهٔ خفته را گفت خیز

سیه چال و مرد اندر او بسته پای

به از فتنه از جای بردن به جای

میان دو تن جنگ چون آتش است

سخن‌چین بدبخت هیزم کش است

حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی

سعدی شیرازی

یکی زهرهٔ خرج کردن نداشت

زرش بود و یارای خوردن نداشت

نه خوردی، که خاطر بر آسایدش

نه دادی، که فردا بکار آیدش

شب و روز در بند زر بود و سیم

زر و سیم در بند مرد لئیم

بدانست روزی پسر در کمین

که ممسک کجا کرد زر در زمین

ز خاکش بر آورد و بر باد داد

شنیدم که سنگی در آن جا نهاد

جوانمرد را زر بقائی نکرد

به یک دستش آمد، به دیگر بخورد

کز این کم زنی بود ناپا کرو

کلاهش به بازار و میزر گرو

نهاده پدر چنگ در نای خویش

پسر چنگی و نایی آورده پیش

پدر زار و گریان همه شب نخفت

پسر بامدادان بخندید و گفت

زر از بهر خوردن بود ای پدر

ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر

زر از سنگ خارا برون آورند

که با دوستان و عزیزان خورند

زر اندر کف مرد دنیا پرست

هنوز ای برادر به سنگ اندرست

چو در زندگانی بدی با عیال

گرت مرگ خواهند، از ایشان منال

پس از بردن و گرد کردن چو مور

بخور پیش از آن کت خورد کرم گور

به از روى زیباست آواز خوش

سعدی شیرازی

چه خوش باشد آهنگ نرم حزین

به گوش حریفان مست صبوح

به از روى زیباست آواز خوش

که آن حظ نفس است و این قوت روح

سعدی

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می رود

با این همه بیداد او وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود

گفتم بگریم تا ابد چون خر فرو ماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود

باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمی دارم جفا کار از فغانم می رود

یکی شاهدی در سمرقند داشت

سعدی

یکی شاهدی در سمرقند داشت

که گفتی بجای سمر قند داشت

جمالی گرو برده از آفتاب

ز شوخیش بنیاد تقوی خراب

تعالی الله از حسن تا غایتی

که پنداری از رحمتست آیتی

همی رفتی و دیده‌ها در پی اش

دل دوستان کرده جان بر خیش

نظر کردی این دوست در وی نهفت

نگه کرد باری به تندی و گفت

که ای خیره سر چند پویی پی ام

ندانی که من مرغ دامت نی ام؟

گرت بار دیگر ببینم به تیغ

چو دشمن ببرم سرت بی دریغ

کسی گفتش اکنون سر خویش گیر

از این سهل تر مطلبی پیش گیر

نپندارم این کام حاصل کنی

مبادا که جان در سر دل کنی

چو مفتون صادق ملامت شنید

به درد از درون ناله‌ای برکشید

که بگذار تا زخم تیغ هلاک

بغلطاندم لاشه در خون و خاک

مگر پیش دشمن بگویند و دوست

که این کشته دست و شمشیر اوست

نمی‌بینم از خاک کویش گریز

به بیداد گو آبرویم بریز

مرا توبه فرمایی ای خودپرست

تو را توبه زین گفت اولی ترست

ببخشای بر من که هرچه او کند

وگر قصد خون است نیکو کند

بسوزاندم هر شبی آتشش

سحر زنده گردم به بوی خوشش

اگر میرم امروز در کوی دوست

قیامت زنم خیمه پهلوی دوست

مده تا توانی در این جنگ پشت

که زنده‌ست سعدی که عشقش بکشت

عام نادان پریشان روزگار

                                      سعدی

    عام نادان پریشان روزگار               به ز دانشمند ناپرهیزگار

کان به نابینایی از راه اوفتاد               وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد


نكـويي كن امسال چون دِه تراست

سعدی

چنينــــست گـــرديـــدن روزگــار       

سبــك سيــر و بـد عهد و ناپايدار

مَنِــه بـر جهان دل كه بيگانه ايست  

چو مطرب كه هر روز در خانه ايست

نــه لايـــق بـــود عيش بــا دلبـــري  

كــه هــر بــامدادش بود شوهري

نكـويي كن امسال چون دِه تراست  

كــه ســال دگر، ديگري دهخداست

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

شیخ اجل سعدی

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می​رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می​رسانی نه به قتل می​رهانی

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

شیخ اجل سعدی

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس

                                                     شیخ اجل سعدی

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس          عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

 پستان    یار    در    خم    گیسوی    تابدار           چون  گوی  عاج در  خم چوگان آبنوس

یک شب که دوست  فتنه خفتست    زینهار          بیدار باش  تا  نرود  عمر   بر  فسوس

تا  نشنوی   ز   مسجد    آدینه   بانگ  صبح           یا  از   در   سرای   اتابک  غریو  کوس

لب  بر  لبی  چو  چشم  خروس  ابلهی بود           برداشتن    بگفته     بیهوده   خروس


این بس که نام من برود بر زبان دوست

شیخ اجل سعدی

تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست

بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست

هیهات کام من که برآرد در این طلب

این بس که نام من برود بر زبان دوست

با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک

وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست

فریاد مردمان همه از دست دشمنست

فریاد سعدی از دل نامهربان دوست

برو هر چه مى بایدت پیش گیر

                                             سعدی

برو هر چه مى بایدت پیش گیر           

سر ما ندارى سر خویش گیر

.

.

آن روز که خط شاهدت بود

صاحب نظر از نظر براندی

.

.

تازه بهارا ورقت زرد شد

دیگ منه کآتش ما سرد شد

پیش کسی رو که طلبکار تست

ناز بر آن کن که خریدار تست