مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
عید فطر مبارک
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
عید فطر مبارک
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
حضرت حافظ
به می عمارت
دل کن که این جهان خراب
بر آن سرشت
که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز
دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع
صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه
سیاهی ملامت من مست
که؟ آگه است
که تقدیر بر سرش چه نوشت ؟!
عیب رندان
مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه
دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم
اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن
درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب
یارند چه هشیار چه مست
همه جا خانه
ی عشق است چه مسجد چه کنشت
ناامیدم مکن
از سابقه ی لطف ازل
تو پس پرده
چه دانی که ، که خوب است و که زشت ؟!
صبحدم مرغ
چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن
که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید
که از راست نرجیم ولی
هیچ عاشق
سخن سخت به معشوق نگفت !
از پای
فتادیم چو آمد غم هجران
در درد
بماندیم چو از دست دوا رفت
دل گفت
وصالش به دعا باز توان یافت
عمری است که
عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه
بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه
کوشیم چو از مروه صفا رفت ؟!
عشق بازی را
تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی
بود ، بود و گر خطایی رفت ، رفت
مزن ز چون و
چرا دم که بنده ی مقبل
قبول کرد به
جان هر سخن که جانان گفت
یا رب سببی
ساز که یارم به سلامت
باز آید و
برهاندم از بند ملامت
امروز که در
دست توأم مرحمتی کن
فردا که شدم
خاک چه سود اشک ندامت ؟
با تشکر از آقا رها
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
حضرت حافظ
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
حضرت حافظ
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
حضرت حافظ
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
سـاقـی کـجـاسـت گـو سـبـب انـتـظـار چـیـست
هـر وقـت خـوش کـه دسـت دهـد مغتنم شمار
کـس را وقـوف نـیـسـت کـه انجام کار چیست
پـیـونـد عـمـر بـسـتـه بـه مـویـیـست هوش دار
غـمـخـوار خـویـش بـاش غـم روزگار چیست
مـــــعــــنــــی آب زنــــدگــــی و روضــــه ارم
جـز طـرف جـویـبـار و مـی خـوشگوار چیست
مـسـتـور و مـسـت هـر دو چـو از یـک قبیلهاند
مـا دل بـه عـشـوه کـه دهـیـم اخـتیار چیست
راز درون پــرده چــه دانــد فــلــک خــمـوش
ای مــدعــی نــزاع تــو بـا پـرده دار چـیـسـت
سـهـو و خـطـای بـنـده گـرش اعـتـبـار نـیـسـت
مــعــنــی عــفــو و رحـمـت آمـرزگـار چـیـسـت
زاهـد شـراب کـوثـر و حـافـظ پـیـالـه خـواست
تــا در مــیــانــه خــواسـتـه کـردگـار چـیـسـت
حضرت حافظ
زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
خط بر صحیفه گل و گلزار میکشی
اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار میکشی
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار میکشی
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار میکشی
گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت این بار میکشی
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زین کمان که بر من بیمار میکشی
بازآ که چشم بد ز رخت دفع میکند
ای تازه گل که دامن از این خار میکشی
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم دهر
می میخوری و طره دلدار میکشی
حضرت حافظ
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
حافظ
هزار جهد بکردم که يار من باشي
مراد بخش دل بی قرار من باشی
چراغ ديده شب زنده دار من گردي
انيس خاطر اميدوار من باشي
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در ميانه خداوندگار من باشي
از آن عقيق که خونين دلم ز عشوه او
اگر کنم گلهاي غمگسار من باشي
در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند
گرت ز دست برآيد نگار من باشي
شبي به کلبه احزان عاشقان آيي
دمي انيس دل سوگوار من باشي
شود غزاله خورشيد صيد لاغر من
گر آهويي چو تو يک دم شکار من باشي
سه بوسه کز دو لبت کردهاي وظيفه من
اگر ادا نکني قرض دار من باشي
من اين مراد ببينم به خود که نيم شبي
به جاي اشک روان در کنار من باشي
من ار چه حافظ شهرم جوي نميارزم
مگر تو از کرم خويش يار من باشي
حافظ شیرازی
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
حضرت حافظ
دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد
میان مهربانان کی توان گفت که یار ما چنین گفت و چنان کرد
حسب حالي ننوشتي و شد ايامي چند محرمي کو که فرستم به تو پيغامي چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
پير ميخانه چه خوش گفت به دردي کش خويش که مگو حال دل سوخته با خامي چند
حضرت حافظ
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
حضرت حافظ
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
حضرت حافظ
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
دیدهها در طلب لعل یمانی خون شد یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو ای طایر میمون همایون آثار پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
حضرت حافظ
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیجوید
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست ، اما در نمی گیرد!
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای کت خون ما حلالتر از شیر مادر است
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و د ر سر شراب داشت امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم با پادشه بگوی که روزی مقدر است
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم بیا بـگو که ز عشقت چه طرف بربستـم
اگر چـه خرمن عمرم غم تو داد بـه باد بـه خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق کـه در هوای رخت چون به مهر پیوستم
بیار باده که عمریست تا من از سر امـن بـه کنـج عافیت از بهر عیش ننشستم
اگر ز مردم هـشیاری ای نـصیحـتـگو سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
چـگونـه سر ز خجالت برآورم بر دوست کـه خدمـتی به سزا بر نیامد از دستم
بـسوخـت حافـظ و آن یار دلنواز نگفت که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
حضرت حافظ
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکر دهنی مایههاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی به هنر خویش را بگنجانی
چه گردها که برانگیختی ز هستی من مباد خسته سمندت که تیز میرانی
به همنشینی رندان سری فرود آور که گنجهاست در این بیسری و سامانی
حضرت حافظ
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود گو نفسی که روح را میکنم از پی اش روان
ای که طبیب خستهای روی زبان من ببین کاین دم و دود سینهام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین نبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
حضرت حافظ
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
حضرت حافظ
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
.
حضرت حافظ
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون آتش در افکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
.
حضرت حافظ
نفس بر آمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمیآید
حضرت حافظ
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
حضرت حافظ
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
زلفت هزار دل به يكي تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافهاي و درِ آرزو ببست