چرا مردم قفس را آفریدند ؟

زنده یاد قیصر امین پور

چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟
.
پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
.
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟
.
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟
.
چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را ؟
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟
.
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
.
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند

 

باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

زنده یاد مهدی اخوان ثالث

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش

باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران، سرودش باد

جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
يا نمي‌خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد

باغ بي‌برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها، پاييز

 

لطف یک دوست

زهرا حسین زاده شاعر افغان

بیست سال است به دامان شما چنگ زده

در دوراهیّ جهان دخترک جنگ‌‌‌زده

بیست سال است به دنبال خودم می‌گردم

آی همسایه! کمک کن، نفسم زنگ زده

نذرتان باد دو چشمی که «هزاره» است، که شب

قسمتش را به سیاهیّ خودش رنگ زده

اسم‌تان حک شده با خون سرانگشت من است

روی هر تار که با حوصله آهنگ زده

بر ترک‌های دو چشمم گل و گنجشک بکش

لطف یک دوست به این پنجره‌ها سنگ زده

دست تاریک مرا پس نزن ای ماه غریب!

روشنی بخش به این خانة خرچنگ زده

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شیخ اجل سعدی

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟

فاضل نظری

با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها

قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها

کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده ایم

در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها

آفتابی نیست اما طبل نوبت می زنند

آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها

جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز

می دمند آوارگان بی جهت بر کوس ها

پشت این رنگین کمان نور، حشر سایه هاست

پرده بردارید از پای این طاووس ها

دست بردارید از ما آی عیسایان کذب

دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!

انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!

تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟