زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است
تا
بدانم و بدانم و بدانم...
به وار وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی
سگِ سفیدِ امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و میرفتم و میرفتم و میرفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صحفه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن
فقط مرگ را
به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام همه را یک جا همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار و متبرک ملعون
که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصودِ بی مقصد
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مُردم بر این مقصودِ بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن...
مرا مهتاب...
مرا لبخند...
و آویشن حرمت چشمان تو بود... نبود؟؟؟
پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای که آویشن را می سرود
مسیح به جرجدتا بر سلیب نمیشد
و تیر باران نمیشد لورکا در گرانادا
در شبهای سبز کاجها و مهتاب
آری ... یکی یکی می میمردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را می سرود
پس رسوب کردم به ته رودخانه اورلز همراه با ویرجینیا وولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار گلم... دلم... اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود...