شمیم کریمی شاید!

اکنون که خوانده اند تو را به این میهمانی عظیم

با من برقص و نگرد دنبال آنچه نيست

 

 صورت نپوش و نساز با ساز مردگي

دستي كِش و پاره كن اين بندها كه نيست

 

رسوايي رسم و رسوم از زبان تو

 

-حتي براي او كه به اجرا بسنده كرد-

 

جز لغزش درون و تاسف براي عمر، لعنت به او كه تمامش بنا نهاد،

 

همراه تلخي ظاهري و تشر به تو ‍‌‌‌‌(با لذتی که درونش به آتش است)،

 

جز ترک جایگاه جواب این سوال، جز وحشت از سقوط نمادهای کاغذی،

 

جز شيون و فرود عمودها كه نيست...

 

پس سايه را بكاه و غروب را شكن؛

 

اين نورهاي رنگي و روشن براي توست، چهره بگير و شتاب را روانه كن


بر شرم مرگ بخند و رها كن پرنده را، جشني كه جز براي عبور از زمانه نيست

 

با من برقص در شب و اميد و سادگي، در راه روشن آرامشي كه نيست