نظامی گنجوی

به دود افکندن آن زلف سرکش

که چون دودافکنان در من زد آتش

به بانگ زیورش کز شور خلخال

در آرد مرده صد ساله را حال

به سحر آن دو بادام کمربند

به لطف آن دو عناب شکر خند

به چاه آن زنخ بر چشمه ماه

که دل را آب از آن چشمه است و آن چاه

به طوق غبغبش گوئی که آبی

معلق گشته است از آفتابی

بدان سیمین دو نار نرگس افروز

که گردی بستد از نارنج نوروز

به فندق‌های سیمینش ده انگشت

که قاقم را ز رشک خویشتن کشت

بدان ساعد که از بس رونق و آب

چو سیمین تخته شد بر تخت سیماب

بدان نازک میان شوشه اندام

ولیکن شوشه‌ای از نقره خام

به سیمین ساق او گفتن نیارم

که گر گویم به شب خفتن نیارم

به خاکپای او کز دیده بیش است

به دو سوگند من بر جای خویش است

که گر دستم دهد کارم به دستش

میان جان کنم جای نشستش

ز دستم نگذرد تا زنده باشم

جهان را شاه و او را بنده باشم