راهی که طی نشده است
رابرت فراست
دو ره در جنگل زردی ز یکدیگر جدا گشتند
و صد افسوس
من قادر نبودم طی کنم آن هر دو را با هم
و من یک رهگذر بودم
مسافر
خسته و تنها
که بر جا ایستادم باز ساعتها
نگه کردم
به راهی از دوراه سبز پابرجا
و تا جایی که میشد
دیدمش آری
که پنهان شد میان سبزهها
آنگه به ناچاری
سپس راه دگر را من نگه کردم
که پوشیده لباس سبز بر تن
عابران را سوی خود هر دم فرامیخواند
ز بس طی کرده آن را عابران
فرسوده همچون راه دیگر شد گیاهانش
و رنگ صبحدم بر چهرهی آن هر دو راه سبز
یکسان بود.
و در آن بیرهرو
نشان از هیچ گامی روی برگی نیست
میدیدم،
و روز بعد آهنگ صدای گامهایم
در دل آن راه میپیچید
و دانستم که راه اندر پی راه است
آیا راه را منزلگه مقصود و پایان بود؟
و تردیدم برای بازگشتن همچو طبلی
دم به دم میکوفت
در اعماق قلب ناتوان من
و در اعماق جان من
و میپرسیدم از خود:
هیچ میباید که برگردم؟
و حالا بر فراز سالها رفته با اندوه میگویم:
دو ره در جنگل دوری ز یکدیگر جدا گشتند و
من آن راه تنها را گزیدم راه تنها را
که گویی بکر بود و قهر با مردم
بلی خلوتگه مردان شیدا را