سیمین بهبهانی

بده آن قوطی سرخاب مرا

تا زنم رنگ به بی رنگی ی خویش

بده آن روغن ، تا تازه کنم

چهر پژمرده ز دلتنگی خویش

بده آن عطر که مشکین سازم

گیسوان را و بریزم بر دوش

بده آن جامه ی تنگم که کسان

تنگ گیرند مرا در آغوش

بده آن تور که عریانی را

در خمش جلوه دو چندان بخشم

هوس انگیزی و آشوبگری

به سر و سینه و پستان بخشم

بده آن جام که سرمست شوم

به سیه بختی خود خنده زنم

روی این  چهره ی ناشاد غمین

چهره یی شاد و فریبنده زنم

وای از آن همنفسی دیشب من

چه روانکاه و توانفرسا بود

لیک پرسید چو از من ،‌ گفتم

کس ندیدم که چنین زیبا بود

وان دگر همسر چندین شب پیش

او همان بود که بیمارم کرد

آنچه پرداخت ، اگر صد می شد

درد ، زان بیشتر آزارم کرد

پر کس بی کسم و زین یاران

غمگساری و هواخواهی نیست

لاف دلجویی بسیار زنند

لیک جز لحظه ی کوتاهی نیست

نه مرا همسر و هم بالینی

که کشد دست وفا بر سر من

نه مرا کودکی و دلبندی

که برد رنگ غم از خاطر من

آه ، این کیست که در می کوبد ؟

همسر امشب من می اید 

وای ای غم ز دلم دست بکش

کاین زمان شادی او می باید

لب من ای لب نیرنگ فروش

بر غمم پرده یی از راز بکش

تا مرا چند درم بیش دهند

خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش