هوشنگ ابتهاج

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد  

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت 

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید 

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 همنوای دل من بود به تنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت