نظامي گنجوي

می و معشوق و گلزار و جوانی

ازین خوشتر نباشد زندگانی

تماشای گل و گلزار کردن

می لعل از کف دلدار خوردن

حمایل دستها در گردن یار

درخت نارون پیچیده بر نار

به دستی دامن جانان گرفتن

به دیگر دست نبض جان گرفتن

گه آوردن بهار تر در آغوش

گهی بستن بنفشه بر بناگوش

گهی در گوش دلبر راز گفتن

گهی غم‌های دل پرداز گفتن

جهان اینست و این خود در جهان نیست

و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست