حافظ عظیمی

تو بگو!

بی هوا چگونه نفس بکشم

تا عطرت را غافل گیر کنم ؟

حواس پیراهنت را

به کجا پرت کنم

که دست تنهاییم به آن نرسد ؟

وقت را چگونه می شود کشت

وقتی تنها چیزی که دارم

عقربه های گیج این ساعت است

که همیشه دورخودشان می چرخند؟

من ازپنجره ای بی بخار می گویم

که اسمت را پاک فراموش کرده

از دری که نگاهش

روی شکل کفش هایت قفل شده

ازدیوارهایی

که اطراف جای خالیت

ایستاده خوابیده اند

و از سقفی که از ترس نیامدنت

هرلحظه ممکن است خودش را خراب کند

تو بگو !

در این خانه

بی حضور تو

چگونه نمی شود زنده زنده مرد ؟