ميدان که زمانه نقش سوداست
مولانا
ميدان که زمانه نقش سوداست بيرون ز زمانه صورت ماست
جوييست جهان و ما برونيم بر جوي فتاده سايه ماست
آن دل نبود که باشد او تنگ زان روي که دل فراخ پهناست
دل غم نخورد غذاش غم نيست طوطيست دل و عجب شکرخاست
مانند درخت سر قدم ساز زيرا که ره تو زير و بالاست
شاخ ار چه نظر به بيخ دارد کان قوت مغز او هم از پاست
+ نوشته شده در سه شنبه دهم خرداد ۱۳۹۰ ساعت 19:18 توسط جیحون
|
بر درخت زنده بی برگی چه غم؟