مولانا

شب قدرست در جانت چرا قدرش نمي داني

ترا مي شورد او هر دم چرا او را نشوراني


ترا ديوانه كردست او قرار جانت بر دست او

غم جان تو خوردست او چرا در جانش ننشاني


چو او آبست و تو جويي چرا خود را نمي جويي

چو او مشكست و تو بويي چرا خود را نيفشاني