ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
مولانا
دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
مه مصور یار و مه منور عیدچو هر دو سر به هم آورده اند در اسرار
هزار وسوسه افکنده اند در سر عیدز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیک همچو صدف بی خبر ز گوهر عیدز عید باقی این عید آمده ست رسول
چو دل به عید سپاری تو را برد بر عیدبه روز عید بگویم دهل چه می گوید
اگر تو مردی برجه رسید لشکر عیدقراضه دو که دادی برای حق بنگر
جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عیدوگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد
می حلال سقا هم بکش ز ساغر عیداز این شکار سوی شاه بازپر چون باز
که درپرید به مژده ز شه کبوتر عیدتو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن
که تا بری به تبرک هلال لاغر عیدوگر نکردی قربان عنایت یزدان
امید هست که ذبحش کند به خنجر عید
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 20:55 توسط جیحون
|
بر درخت زنده بی برگی چه غم؟