حضرت حافظ

سرِ ارادت ما و آستان حضرت دوست

كه هر چه بر سر ما مي‏رود اراده اوست

نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر

نهادم آينه‏ها در مقابل رخ دوست

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد

كه چون شكنج ورق‏هاي غنچه تو بر توست

نه من سبوكش اين دير رند سوزم و بس

بسا سرا كه در اين كارخانه سنگ و سبو ست

مگر تو شانه زدي زلف عنبر افشان را

كه باد غاليه‏سا گشت و خاك عنبر بوست

نثار روي تو هر برگ گل كه در چمن است

فداي قد تو هر سرو بن كه بر لب جوست

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است

چه جاي كلك بريده زبان بيهده‏گوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت

چرا كه حال نكو در قفاي فال نكوست

نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است

كه داغدار ازل همچو لاله‌ي خودرو ست

.