مولانا

سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی 

خار بنان خشک را از گل او طراوتی 

جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی

سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی

مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود

گر بت من ز مرده‌ای یاد کند حکایتی 

آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنه‌ای

آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی 

آه که در فراق او هر قدمی است آتشی 

آه که از هوای او می‌رسدم ملامتی