عبدالجبار کاکایی

شوری که در جهان من افتاد ، این نبود

نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود

آن راز سر به مهر که سی سال پیش ازین

چون آتشی به جان من افتاد ، این نبود

پیغمبری که با نفحات شبانی اش

یک شب از آسمان من افتاد ، این نبود 

آن شعله های سر کش آتش که با وقار

در پای دودمان من افتاد ، این نبود

وان کشتی نجات که در باد هولناک

از موج بی امان من افتاد ، این نبود

دستی که از تلاطم دریا مرا گرفت

وقتی که بادبان من افتاد ، این نبود 

حرفی که بر زبان تو لغزید ، آن نشد

شعری که در دهان من افتاد ، این نبود